زال

راى زدن رودابه با کنیزکان

و را پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت‏

شما یک بیک راز دار منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحر دمان

از و بر شده موج تا آسمان‏

پر از پور سامست روشن دلم

بخواب اندر اندیشه زو نگسلم‏

و را پنج ترک پرستنده بود

پرستنده و مهربان بنده بود

بدان بندگان خردمند گفت

که بگشاد خواهم نهان از نهفت‏

شما یک بیک راز دار منید

پرستنده و غمگسار منید

بدانید هر پنج و آگه بوید

همه ساله با بخت همره بوید

که من عاشقم همچو بحر دمان

از و بر شده موج تا آسمان‏

پر از پور سامست روشن دلم

بخواب اندر اندیشه زو نگسلم‏

همیشه دلم در غم مهر اوست

شب و روزم اندیشه چهر اوست‏

کنون این سخن را چه درمان کنید

چگویید و با من چه پیمان کنید

یکى چاره باید کنون ساختن

دل و جانم از رنج پرداختن‏

پرستندگان را شگفت آمد آن

که بیکارى آمد ز دخت ردان‏

همه پاسخش را بیاراستند

چو اهرمن از جاى برخاستند

که اى افسر بانوان جهان

سرافراز بر دختران مهان‏

ستوده ز هندوستان تا بچین

میان بتان در چو روشن نگین‏

ببالاى تو بر چمن سرو نیست

چو رخسار تو تابش پرو نیست‏

نگار رخ تو ز قنوج و راى

فرستد همى سوى خاور خداى‏

ترا خود بدیده درون شرم نیست

پدر را بنزد تو آزرم نیست‏

که آن را که اندازد از بر پدر

تو خواهى که گیرى مر او را ببر

که پرورده مرغ باشد بکوه

نشانى شده در میان گروه‏

کس از مادران پیر هرگز نزاد

نه ز آن کس که زاید بباشد نژاد

چنین سرخ دو بسّد شیر بوى

شگفتى بود گر شود پیر جوى

جهانى سراسر پر از مهر تست

بایوانها صورت چهر تست‏

ترا با چنین روى و بالاى و موى

ز چرخ چهارم خور آیدت شوى‏

چو رودابه گفتار ایشان شنید

چو از باد آتش دلش بر دمید

بریشان یکى بانگ برزد بخشم

بتابید روى و بخوابید چشم‏

و ز ان پس بچشم و بروى دژم

بابرو ز خشم اندر آورد خم‏

چنین گفت کین خام پیکارتان

شنیدن نیرزید گفتارتان‏

نه قیصر بخواهم نه فغفور چین

نه از تاج داران ایران زمین‏

ببالاى من پور سامست زال

ابا بازوى شیر و با برز و یال‏

گرش پیر خوانى همى گر جوان

مرا او بجاى تنست و روان‏

مرا مهر او دل ندیده گزید

همان دوستى از شنیده گزید

برو مهربانم نه بر روى و موى

بسوى هنر گشتمش مهر جوى

پرستنده آگه شد از راز او

چو بشنید دل خسته آواز او

بآواز گفتند ما بنده‏ایم

بدل مهربان و پرستنده‏ایم‏

نگه کن کنون تا چه فرمان دهى

نیاید ز فرمان تو جز بهى‏

یکى گفت زیشان که اى سرو بن

نگر تا نداند کسى این سخن

اگر جادویى باید آموختن

ببند و فسون چشمها دوختن‏

بپرّیم با مرغ و جادو شویم

بپوئیم و در چاره آهو شویم‏

مگر شاه را نزد ماه آوریم

بنزدیک او پایگاه آوریم

لب سرخ رودابه پر خنده کرد

رخان معصفر سوى بنده کرد

که این گفته را گر شوى کار بند

درختى برومند کارى بلند

که هر روز یاقوت بار آورد

برش تازیان بر کنار آورد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن