زال
پادشاهى دادن سام زال را
جهان دیدگان را ز کشور بخواند
سخنهاى بایسته چندى براند
چنین گفت با نامور بخردان
که اى پاک و بیدار دل موبدان
چنین است فرمان هشیار شاه
که لشکر همى راند باید براه
سوى گرگساران و مازندران
همى راند خواهم سپاهى گران
بماند بنزد شما این پسر
که همتاى جانست و جفت جگر
دل و جانم ایدر بماند همى
مژه خون دل برفشاند همى
جهان دیدگان را ز کشور بخواند
سخنهاى بایسته چندى براند
چنین گفت با نامور بخردان
که اى پاک و بیدار دل موبدان
چنین است فرمان هشیار شاه
که لشکر همى راند باید براه
سوى گرگساران و مازندران
همى راند خواهم سپاهى گران
بماند بنزد شما این پسر
که همتاى جانست و جفت جگر
دل و جانم ایدر بماند همى
مژه خون دل برفشاند همى
بگاه جوانى و کند آورى
یکى بیهده ساختم داورى
پسر داد یزدان بیانداختم
ز بىدانشى ارج نشناختم
گرانمایه سیمرغ برداشتش
همان آفریننده بگماشتش
بپرورد او را چو سرو بلند
مرا خوار بد مرغ را ارجمند
چو هنگام بخشایش آمد فراز
جهاندار یزدان بمن داد باز
بدانید کین زینهار منست
بنزد شما یادگار منست
گرامیش دارید و پندش دهید
همه راه و راى بلندش دهید
سوى زال کرد آنگهى سام روى
که داد و دهش گیر و آرام جوى
چنان دان که زابلستان خان تست
جهان سربسر زیر فرمان تست
ترا خان و مان باید آبادتر
دل دوستداران تو شادتر
کلید در گنجها پیش تست
دلم شاد و غمگین بکم بیش تست
بسام آنگهى گفت زال جوان
که چون زیست خواهم من ایدر نوان
جدا پیشتر زین کجا داشتى
مدارم که آمد گه آشتى
کسى کو ز مادر گنه کار زاد
من آنم سزد گر بنالم ز داد
گهى زیر چنگال مرغ اندرون
چمیدن بخاک و چریدن ز خون
کنون دور ماندم ز پروردگار
چنین پروراند مرا روزگار
ز گل بهره من بجز خار نیست
بدین با جهاندار پیگار نیست
بدو گفت پرداختن دل سزاست
بپرداز و برگوى هرچت هواست
ستاره شمر مرد اختر گراى
چنین زد ترا ز اختر نیک راى
که ایدر ترا باشد آرامگاه
هم ایدر سپاه و هم ایدر کلاه
گذر نیست بر حکم گردان سپهر
هم ایدر بگسترد بایدت مهر
کنون گرد خویش اندر آور گروه
سواران و مردان دانش پژوه
بیاموز و بشنو ز هر دانشى
که یابى ز هر دانشى رامشى
ز خورد و ز بخشش میاساى هیچ
همه دانش و داد دادن بسیچ
بگفت این و برخاست آواى کوس
هوا قیرگون شد زمین آبنوس
خروشیدن زنگ و هندى دراى
بر آمد ز دهلیز پرده سراى
سپهبد سوى جنگ بنهاد روى
یکى لشکرى ساخته جنگجوى
بشد زال با او دو منزل براه
بدان تا پدر چون گذارد سپاه
پدر زال را تنگ در بر گرفت
شگفتى خروشیدن اندر گرفت
بفرمود تا باز گردد ز راه
شود شادمان سوى تخت و کلاه
بیامد پر اندیشه دستان سام
که تا چون زید تا بود نیک نام
نشست از بر نامور تخت عاج
بسر بر نهاد آن فروزنده تاج
ابا یاره و گرزه گاوسر
ابا طوق زرّین و زرّین کمر
ز هر کشورى موبدانرا بخواند
پژوهید هر کار و هر چیز راند
ستارهشناسان و دینآوران
سواران جنگى و کین آوران
شب و روز بودند با او بهم
زدندى همى راى بر بیش و کم
چنان گشت زال از بس آموختن
تو گفتى ستارهست از افروختن
براى و بدانش بجایى رسید
که چون خویشتن در جهان کس ندید
بدین سان همى گشت گردان سپهر
ابر سام و بر زال گسترده مهر