باب پنجم در عشق و جوانى
حکایت یاری عزیز
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد . چنان بی خود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد .
سرى طیف من یجلو بطلعته الدجى
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا؟
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی ؟ گفتم : به دو معنی : یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود .
چون گرانى به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش
ور شکر خنده اى است شیرین لب
آستینش بگیر و شمع بکش
.