باب پنجم در عشق و جوانى
حکایت پارسایى
پارسایى را دیدم به محبت شخصی گرفتار ، نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی :
کوته نکنم ز دامنت دست
ور خود بزنى به تیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجاءیى نیست
هم در تو گریزم ، ار گریزم
باری ملامتش کردم و گفتم : عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد ؟ زمانی بفکرت فرو رفت و گفت ک
هر کجا سلطان عشق آمد، نماند
قوت بازوى تقوا را محل
پاکدامن چون زید بیچاره اى
اوفتاده تا گریبان در وحل
.