باب اول در عبرت پادشاهان
حکایت یکی از ملوک عرب
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از درآمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند. ملک نفسی سرد برآورد و گفت: این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد، دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته ، برآمد ولى چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اج
اى دو چشم ! وداع سر بکنی
اى کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدیگر بکنید
بر من اوفتاده دشمن کام
آخر اى دوستان حذر بکنید
روزگارم بشد به نادانى
من نکردم شما حذر بکنید
.