هفت خوان اسفندیار

خوان سوم کشتن اسفندیار اژدها را

بفرمود تا پیش او گرگسار

بیامد بد اندیش و بد روزگار

سه جام مى لعل فامش بداد

چو آهرمن از جام مى گشت شاد

بدو گفت کاى مرد بد بخت خوار

که فردا چه پیش آورد روزگار

بدو گفت کاى شاه برتر منش

ز تو دور بادا بد بدکنش‏

چو آتش به پیکار بشتافتى

چنین بر بلاها گذر یافتى‏

ندانى که فردا چه آیدت پیش

ببخشاى بر بخت بیدار خویش‏

از ایدر چو فردا بمنزل رسى

یکى کار پیش است ازین یک بسى‏

یکى اژدها پیشت آید دژم

که ماهى برآرد ز دریا بدم‏

بفرمود تا پیش او گرگسار

بیامد بد اندیش و بد روزگار

سه جام مى لعل فامش بداد

چو آهرمن از جام مى گشت شاد

بدو گفت کاى مرد بد بخت خوار

که فردا چه پیش آورد روزگار

بدو گفت کاى شاه برتر منش

ز تو دور بادا بد بدکنش‏

چو آتش به پیکار بشتافتى

چنین بر بلاها گذر یافتى‏

ندانى که فردا چه آیدت پیش

ببخشاى بر بخت بیدار خویش‏

از ایدر چو فردا بمنزل رسى

یکى کار پیش است ازین یک بسى‏

یکى اژدها پیشت آید دژم

که ماهى برآرد ز دریا بدم‏

همى آتش افروزد از کام اوى

یکى کوه خاراست اندام اوى‏

ازین راه گر باز گردى رواست

روانت برین پند من بر گواست‏

دریغت نیاید همى خویشتن

سپاهى شده زین نشان انجمن‏

چنین داد پاسخ که این بد نشان

ببندت همى برد خواهم کشان‏

ببینى که از چنگ من اژدها

ز شمشیر تیزم نیاید رها

بفرمود تا در گران آورند

سزاوار چوب گران آورند

یکى نغز گردون چوبین بساخت

بگرد اندرش تیغها در نشاخت‏

بسر بر یکى گرد صندوق نغز

بیاراست آن در گر پاک مغز

بصندوق در مرد دیهیم جوى

دو اسپ گرانمایه بست اندر اوى‏

نشست آزمون را بصندوق شاه

زمانى همى راند اسپان براه‏

زره دار با خنجر کابلى

بسر بر نهاده کلاه یلى‏

چو شد جنگ آن اژدها ساخته

جهانجوى زین رنج پرداخته‏

جهان گشت چون روى زنگى سیاه

ز برج حمل تاج بنمود ماه‏

نشست از بر شولک اسفندیار

برفت از پسش لشکر نامدار

دگر روز چون گشت روشن جهان

درفش شب تیره شد در نهان‏

پشوتن بیامد سوى نامجوى

پسر با برادر همى پیش اوى‏

بپوشید خفتان جهاندار گرد

سپه را بفرّخ پشوتن سپرد

بیاورد گردون و صندوق شیر

نشست اندرو شهریار دلیر

دو اسپ گرانمایه بسته بر اوى

سوى اژدها تیز بنهاد روى‏

ز دور اژدها بانگ گردون شنید

خرامیدن اسپ جنگى بدید

ز جاى اندر آمد چو کوه سیاه

تو گفتى که تاریک شد چرخ و ماه‏

دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون

همى آتش آمد ز کامش برون‏

چو اسفندیار آن شگفتى بدید

بیزدان پناهید و دم درکشید

همى جست اسپ از گزندش رها

بدم درکشید اسپ را اژدها

دهن باز کرده چو کوهى سیاه

همى کرد غرّان بدو در نگاه‏

فرو برد اسپان و گردون بدم

بصندوق در گشت جنگى دژم‏

بکامش چو تیغ اندر آمد بماند

چو دریاى خون از دهان برفشاند

نه بیرون توانست کردن ز کام

چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام‏

ز گردون و آن تیغها شد غمى

بزور اندر آورد لختى کمى‏

برآمد ز صندوق مرد دلیر

یکى تیز شمشیر در چنگ شیر

بشمشیر مغزش همى کرد چاک

همى دود زهرش برآمد ز خاک‏

از آن دود برّنده بیهوش گشت

بیفتاد و بى‏مغز و بى‏توش گشت‏

پشوتن بیامد هم اندر زمان

بنزدیک آن نامدار جهان‏

جهانجوى چون چشمها باز کرد

بگردان گردنکش آواز کرد

که بیهوش گشتم من از دود زهر

ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر

از آن خاک برخاست و شد سوى آب

چو مردى که بیهوش گردد بخواب‏

ز گنجور خود جامه نو بجست

بآب اندر آمد سر و تن بشست‏

بیامد به پیش خداوند پاک

همى گشت پیچان و گریان بخاک‏

همى گفت کین اژدها را که کشت

مگر آنک بودش جهاندار پشت‏

سپاهش همه خواندند آفرین

همه پیش دادار سر بر زمین‏

نهادند و گفتند با کردگار

توى پاک و بى‏عیب و پروردگار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن