هفت خوان اسفندیار

خوان پنجم کشتن اسفندیار سیمرغ را

جهانجوى پیش جهان آفرین

بمالید چندى رخ اندر زمین‏

بران بیشه اندر سرا پرده زد

نهادند خوانى چنانچون سزد

بدژخیم فرمود پس شهریار

که آرند بد بخت را بسته خوار

ببردند پیش یل اسفندیار

چو دیدار او دید پس شهریار

سه جام مى خسروانیش داد

ببد گرگسار از مى و لعل شاد

بدو گفت کاى ترک برگشته بخت

سر پیر جادو ببین از درخت‏

که گفتى که لشکر بدریا برد

سر خویش را بر ثریّا برد

دگر منزل اکنون چه بینم شگفت

کزین جادو اندازه باید گرفت‏

جهانجوى پیش جهان آفرین

بمالید چندى رخ اندر زمین‏

بران بیشه اندر سرا پرده زد

نهادند خوانى چنانچون سزد

بدژخیم فرمود پس شهریار

که آرند بد بخت را بسته خوار

ببردند پیش یل اسفندیار

چو دیدار او دید پس شهریار

سه جام مى خسروانیش داد

ببد گرگسار از مى و لعل شاد

بدو گفت کاى ترک برگشته بخت

سر پیر جادو ببین از درخت‏

که گفتى که لشکر بدریا برد

سر خویش را بر ثریّا برد

دگر منزل اکنون چه بینم شگفت

کزین جادو اندازه باید گرفت‏

چنین داد پاسخ ورا گرگسار

که اى پیل جنگى گه کارزار

بدین منزلت کار دشوارتر

گراینده‏تر باش و بیدارتر

یکى کوه بینى سر اندر هوا

بروبر یکى مرغ فرمانروا

که سیمرغ گوید ورا کار جوى

چو پرّنده کوهیست پیکار جوى‏

اگر پیل بیند برآرد بابر

ز دریا نهنگ و بخشکى هژبر

نبیند ز برداشتن هیچ رنج

تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج‏

دو بچّست با او ببالاى او

همان راى پیوسته با راى او

چو او بر هوا رفت و گسترد پر

ندارد زمین هوش و خورشید فر

اگر باز گردى بود سودمند

نیازى بسیمرغ و کوه بلند

ازو در بخندید و گفت اى شگفت

به پیکان بدوزم من او را دو کفت‏

ببرّم بشمشیر هندى برش

بخاک اندر آرم ز بالا سرش‏

چو خورشید تابنده بنمود پشت

دل خاور از پشت او شد درشت‏

سر جنگ جویان سپه برگرفت

سخنهاى سیمرغ در سر گرفت‏

همه شب همى راند از خود گروه

چو خورشید تابان بر آمد ز کوه‏

چراغ زمان و زمین تازه کرد

در و دشت بر دیگر اندازه کرد

همان اسپ و گردون و صندوق برد

سپه را بسالار لشکر سپرد

همى رفت چون باد فرمانروا

یکى کوه دیدش سر اندر هوا

بران سایه بر اسپ و گردون بداشت

روان را باندیشه اندر گماشت‏

همى آفرین خواند بر یک خداى

که گیتى به فرمان او شد بپاى‏

چو سیمرغ از دور صندوق دید

پسش لشکر و ناله بوق دید

ز کوه اندر آمد چو ابرى سیاه

نه خورشید بد نیز روشن نه ماه‏

بدان بد که گردون بگیرد بچنگ

بران سان که نخچیر گیرد پلنگ‏

بران تیغها زد دو پا و دو پر

نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر

بچنگ و بمنقار چندى تپید

چو تنگ اندر آمد فرو آرمید

چو دیدند سیمرغ را بچگان

خروشان و خون از دو دیده چکان‏

چنان بردمیدند از آن جایگاه

که از سهمشان دیده گم کرد راه‏

چو سیمرغ زان تیغها گشت سست

بخوناب صندوق و گردون بشست‏

ز صندوق بیرون شد اسفندیار

بغرّید با آلت کارزار

زره در برو تیغ هندى بچنگ

چه زور آورد مرغ پیش نهنگ‏

همى زد برو تیغ تا پاره گشت

چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت‏

بیامد بپیش خداوند ماه

که او داد بر هر ددى دستگاه‏

چنین گفت کاى داور دادگر

خداوند پاکى و زور و هنر

تو بردى پى جادوان را ز جاى

تو بودى بدین نیکیم رهنماى‏

هم آنگه خروش آمد از کرّ ناى

پشوتن بیاورد پرده سراى‏

سلیح برادر سپاه و پسر

بزرگان ایران و تاج و کمر

از آن کشته کس روى هامون ندید

جز اندام جنگاور و خون ندید

زمین کوه تا کوه پر پرّ بود

ز پرّش همه دشت پر فرّ بود

بدیدند پر خون تن شاه را

کجا خیره کردى برخ ماه را

همى آفرین خواندندش سران

سواران جنگى و کنداوران‏

شنید آن سخن در زمان گرگسار

که پیروز شد نامور شهریار

تنش گشت لرزان و رخساره زرد

همى رفت پویان و دل پر ز درد

سراپرده زد شهریار جوان

بگردش دلیران و روشن روان‏

زمین را بدیبا بیاراستند

نشستند بر خوان و مى خواستند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن