جنگ دوازده رخ

آمدن هومان به جنگ بیژن

سپیده چو از کوه سر بر دمید

شد آن دامن تیره شب ناپدید

بپوشید هومان سلیح نبرد

سخن پیش پیران همه یاد کرد

که من بیژن گیو را خواستم

همه شب همى جنگش آراستم‏

یکى ترجمان را ز لشکر بخواند

بگلگون باد آورش برنشاند

که رو پیش بیژن بگویش که زود

بیایى دمان گر من آیم چو دود

فرستاده برگشت و با او بگفت

که با جان پاکت خرد باد جفت‏

سپهدار هومان بیامد چو گرد

بدان تا ز بیژن بجوید نبرد

چو بشنید بیژن بیامد دمان

بسیچیده جنگ با ترجمان‏

سپیده چو از کوه سر بر دمید

شد آن دامن تیره شب ناپدید

بپوشید هومان سلیح نبرد

سخن پیش پیران همه یاد کرد

که من بیژن گیو را خواستم

همه شب همى جنگش آراستم‏

یکى ترجمان را ز لشکر بخواند

بگلگون باد آورش برنشاند

که رو پیش بیژن بگویش که زود

بیایى دمان گر من آیم چو دود

فرستاده برگشت و با او بگفت

که با جان پاکت خرد باد جفت‏

سپهدار هومان بیامد چو گرد

بدان تا ز بیژن بجوید نبرد

چو بشنید بیژن بیامد دمان

بسیچیده جنگ با ترجمان‏

بپشت شباهنگ بر بسته تنگ

چو جنگى پلنگى گرازان بجنگ‏

زره با گره بر بر پهلوى

درفشان سر از مغفر خسروى‏

بهومان چنین گفت کاى باد سار

ببردى ز من دوش سر یاد دار

امیدستم امروز کین تیغ من

سرت را ز بن بگسلاند ز تن‏

که از خاک خیزد ز خون تو گل

یکى داستان اندر آرى بدل‏

که با آهوان گفت غرم ژیان

که گر دشت گردد همه پرنیان‏

ز دامى که پاى من آزاد گشت

نپویم بران سوى آباد دشت‏

چنین داد پاسخ که امروز گیو

بماند جگر خسته بر پور نیو

بچنگ منى در بسان تذرو

که بازش برد بر سر شاخ سرو

خروشان و خون از دو دیده چکان

کشانش بچنگال و خونش مکان‏

بدو گفت بیژن که تا کى سخن

کجا خواهى آهنگ آورد کن‏

بکوه کنابد کنى کارزار

اگر سوى زیبد بر آراى کار

که فریادرسمان نباشد ز دور

نه ایران گراید بیارى نه تور

برانگیختند اسب و برخاست گرد

بزه بر نهاده کمان نبرد

دو خونى برافراخته سر بماه

چنان کینه‏ور گشته از کین شاه‏

ز کوه کنابد برون تاختند

سران سوى هامون برافراختند

برفتند چندانک اندر زمى

ندیدند جایى پى آدمى‏

نه بر آسمان کرگسان را گذر

نه خاکش سپرده پى شیر نر

نه از لشکران یار و فریادرس

بپیرامن اندر ندیدند کس‏

نهادند پیمان که با ترجمان

نباشند در چیرگى بدگمان‏

بدان تا بد و نیک با شهریار

بگویند ازین گردش روزگار

که کردار چون بود و پیکار چون

چه زارى رسید اندرین دشت خون‏

بگفتند و زاسبان فرود آمدند

ببند زره بر کمر برزدند

بر اسبان جنگى سواران جنگ

یکى بر کشیدند چون سنگ تنگ‏

چو بر باد پایان ببستند زین

پر از خشم گردان و دل پر ز کین‏

کمانها چو بایست بر ساختند

بمیدان تنگ اندرون تاختند

چپ و راست گردان و پیچان عنان

همان نیزه و آب داده سنان‏

زرهشان در آورد شد لخت لخت

نگر تا کرا روز برگشت و بخت‏

دهنشان همى از تبش مانده باز

بآب و بآسایش آمد نیاز

پس آسوده گشتند و دم بر زدند

بران آتش تیز نم برزدند

سپر بر گرفتند و شمشیر تیز

بر آمد خروشیدن رستخیز

چو برق درفشان که از تیره میغ

همى آتش افروخت از هر دو تیغ‏

ز آهن بدان آهن آبدار

نیامد بزخم اندرون تاب دار

بکردار آتش پرنداوران

فرو ریخت از دست کنداوران‏

نبد دسترسشان بخون ریختن

نشد سیر دلشان ز آویختن‏

عمود از پس تیغ برداشتند

از اندازه پیکار بگذاشتند

ازان پس بران بر نهادند کار

که زور آزمایند در کارزار

بدین گونه جستند ننگ و نبرد

که از پشت زین اندر آرند مرد

کمر بند گیرد کرا زور بیش

رباید ز اسب افگند خوار پیش‏

ز نیروى گردان دوال رکیب

گسست اندر آوردگاه از نهیب‏

همیدون نگشتند زاسبان جدا

نبودند بر یکدگر پادشا

پس از اسب هر دو فرود آمدند

ز پیکار یک بار دم بر زدند

گرفته بدست اسپشان ترجمان

دو جنگى بکردار شیر دمان‏

بدان ماندگى باز برخاستند

بکشتى گرفتن بیاراستند

ز شبگیر تا سایه گسترد شید

دو خونى ازین سان ببیم و امید

همى رزم جستند یک با دگر

یکى را ز کینه نه برگشت سر

دهن خشک و غرقه شده تن در آب

ازان رنج و تابیدن آفتاب‏

و زان پس بدستورى یکدگر

برفتند پویان سوى آبخور

بخورد آب و برخاست بیژن بدرد

ز دادار نیکى دهش یاد کرد

تن از درد لرزان چو از باد بید

دل از جان شیرین شده ناامید

بیزدان چنین گفت کاى کردگار

تو دانى نهان من و آشکار

اگر داد بینى همى جنگ ما

برین کینه جستن بر آهنگ ما

ز من مگسل امروز توش مرا

نگه دار بیدار هوش مرا

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن