بهرام چوبینه

رزم بهرام چوبینه با پرموده پسر ساوه شاه و گریختن پرموده به آوازه دژ

ازو چون بپرموده شد آگهى

که جوید همى تخت شاهنشهى‏

دزى داشت پرموده افراز نام

کز ان دز بدى ایمن و شادکام‏

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دینار و ز گوهر و بیش و کم‏

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

بیامد گراز ان سوى رزمگاه‏

دو لشکر بتنگ اندر آمد بجنگ

بره بر نکردند جایى درنگ‏

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزیدند شایسته دو رزمگاه‏

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهناى دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگى برفت

بدیدار گردان پرموده تفت‏

ازو چون بپرموده شد آگهى

که جوید همى تخت شاهنشهى‏

دزى داشت پرموده افراز نام

کز ان دز بدى ایمن و شادکام‏

نهاد آنچ بودش بدز در درم

ز دینار و ز گوهر و بیش و کم‏

ز جیحون گذر کرد خود با سپاه

بیامد گراز ان سوى رزمگاه‏

دو لشکر بتنگ اندر آمد بجنگ

بره بر نکردند جایى درنگ‏

بدو منزل بلخ هر دو سپاه

گزیدند شایسته دو رزمگاه‏

میان دو لشکر دو فرسنگ بود

که پهناى دشت از در جنگ بود

دگر روز بهرام جنگى برفت

بدیدار گردان پرموده تفت‏

نگه کرد پرموده او را بدید

ز هامون یکى تند بالا گزید

سپه را سراسر همه بر نشاند

چنان شد که در دشت جایى نماند

سپه دید پرموده چندانک دشت

ز دیدار ایشان همى خیره گشت‏

و را دید در پیش آن لشکرش

بگردون بر آورده جنگى سرش‏

غمى گشت و با لشکر خویش گفت

که این پیش رو را هزبرست جفت‏

شمار سپاهش پدیدار نیست

هم این رزم را کس خریدار نیست‏

سپهدار گردنکش و خشمناک

همى خون شود زیر او تیره خاک‏

چو شب تیره گردد شبیخون کنیم

ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم‏

چو پرموده آمد بپرده سراى

همى زد ز هر گونه از جنگ راى‏

همى گفت کین از هنرها یکیست

اگر چه سپهشان کنون اندکیست‏

سواران و گردان پر مایه‏اند

ز گردنکشان برترین پایه‏اند

سلیحست و بهرامشان پیش رو

که گردد سنان پیش او خار و خو

بپیروزى ساوه شاه اندرون

گرفته دل و مست گشته بخون‏

اگر یار باشد جهان آفرین

بخون پدر خواهم از کوه کین‏

بدانگه که بهرام شد جنگجوى

از ایران سوى ترک بنهاد روى‏

ستاره شمر گفت بهرام را

که در چار شنبه مزن گام را

اگر زین بپیچى گزند آیدت

همه کار ناسودمند آیدت‏

یکى باغ بد در میان سپاه

ازین روى و ز ان روى بد رزمگاه‏

بشد چار شنبه هم از بامداد

بدان باغ کامروز باشیم شاد

ببردند پر مایه گستردنى

مى و رود و رامشگر و خوردنى‏

بیامد بدان باغ و مى درکشید

چو پاسى ز تیره شب اندر کشید

طلایه بیامد بپرموده گفت

که بهرام را جام و باغست جفت‏

سپهدار از ان جنگیان شش هزار

ز لشکر گزین کرد گرد و سوار

فرستاد تا گرد برگرد باغ

بگیرند گردنکشان بى‏چراغ‏

چو بهرام آگه شد از کارشان

ز راى جهانجوى و بازارشان‏

یلان سینه را گفت کاى سر فراز

بدیوار باغ اندرون رخنه ساز

پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب

نشستند با جنگ جویان بر اسب‏

از ان رخنه باغ بیرون شدند

که دانست کان سرکشان چون شدند

بر آمد ز در ناله کرّ ناى

سپهبد باسب اندر آورد پاى‏

سبک رخنه دیگر اندر زدند

سپه را یکایک بهم بر زدند

همى تاخت بهرام خشتى بدست

چنانچون بود مردم نیم مست‏

نجستند گردان کس از دست اوى

بخون گشت یازان سر شست اوى‏

بر آمد چکاچاک و بانگ سران

چو پولاد را پتک آهنگران‏

از ان باغ تا جاى پرموده شاه

تن بى‏سران بد فگنده براه‏

چو آمد بلشکرگه خویش باز

شبیخون سگالید گردن فراز

چو نیمى ز تیره شب اندر گذشت

سپهدار جنگى برون شد بدشت‏

سپهبد بران سوى لشکر کشید

ز ترکان طلایه کس او را ندید

چو آمد بنزدیکى رزمگاه

دم ناى رویین بر آمد ز راه‏

چو آواز کوس آمد و کرّ ناى

بجستند ترکان جنگى ز جاى‏

ز لشکر بران سان بر آمد خروش

که شیر ژیان را بدرید گوش‏

بتاریکى اندر دهاده بخاست

ز دست چپ لشکر و دست راست‏

یکى مر دگر را ندانست باز

شب تیره و نیزه‏هاى دراز

بخنجر همى آتش افروختند

زمین و هوا را همى سوختند

ز ترکان جنگى فراوان نماند

ز خون سنگها جز بمرجان نماند

گریزان همى رفت مهتر چو گرد

دهن خشک و لبها شده لاجورد

چنین تا سپیده دمان بر دمید

شب تیره‏گون دامن اندر کشید

سپهدار ایران بترکان رسید

خروشى چو شیر ژیان برکشید

بپرموده گفت اى گریزنده مرد

تو گرد دلیران جنگى مگرد

نه مردى هنوز اى پسر کودکى

روا باشد ار شیر مادر مکى‏

بدو گفت شاه اى گراینده شیر

بخون ریختن چند باشى دلیر

ز خون سران سیر شد روز جنگ

بخشکى پلنگ و بدریا نهنگ‏

نخواهى شد از خون مردم تو سیر

بر آنم که هستى تو درنده شیر

بریده سر ساوه شاه آنک مهر

برو داشت تا بود گردان سپهر

سپاهى بران گونه کردى تباه

که بخشایش آورد خورشید و ماه‏

از ان شاه جنگى منم یادگار

مرا هم چنان دان که کشتى بزار

ز مادر همه مرگ را زاده‏ایم

ار ایدونک ترکیم ار آزاده‏ایم‏

گریزانم و تو پس اندر دمان

نیابى مرا تا نیاید زمان‏

اگر باز گردم سلیحى بچنگ

مگر من شوم کشته گر تو بجنگ‏

مکن تیز مغزى و آتش سرى

نه زین سان بود مهتر لشکرى‏

من ایدون شوم سوى خرگاه خویش

یکى باز جویم سر راه خویش‏

نویسم یکى نامه زى شهریار

مگر زو شوم ایمن از روزگار

گر ایدونک اندر پذیرد مرا

ازین ساختن پس گزیرد مرا

من آن بارگه را یکى بنده‏ام

دل از مهترى پاک بر بنده‏ام‏

ز سر کینه و جنگ را دور کن

بخوبى منش بر یکى سور کن‏

چو بشنید بهرام زو بازگشت

که بر ساز شاهى خوش آواز گشت‏

چو از جنگ آن لشکر آسوده شد

بلشکرگه شاه پرموده شد

همى گشت بر گرد دشت نبرد

سر سرکشان را ز تن دور کرد

چو بر هم نهاده بد انبوه گشت

ببالا و پهنا یکى کوه گشت‏

مر آن جاى را نامداران یل

همى هر کسى خواند بهرام تل‏

سلیح سواران و چیزى که دید

بجایى که بد سوى آن تل کشید

یکى نامه بنوشت زى شهریار

ز پرموده و لشکر بى‏شمار

بگفت آنک ما را چه آمد بروى

ز ترکان و آن شاه پرخاش جوى‏

که از بیم تیغ او سوى چاره شد

و ز آن جایگه خوار و آواره شد

وزین روى خاقان در دز ببست

بانبوه و اندیشه اندر نشست‏

بگشتند گرد در دز بسى

ندانست سامان جنگش کسى‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن