بهرام چوبینه

کشتن بهرام چوبینه، جادوى را

چو بگذشت زان روز بد به زمان

ندیدند زنده یکى بدگمان‏

مگر آنک بودند گشته اسیر

روانها بغم خسته و تن بتیر

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ‏

همان تیغ هندى و تیر و کمان

بهر سوى افگنده بد بدگمان‏

ز کشته چو دریاى خون شد زمین

بهر گوشه‏اى مانده اسبى بزین‏

همى گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ایران که یابد براه‏

ازان پس بخرّاد برزین بگفت

که یک روز با رنج ما باش جفت‏

چو بگذشت زان روز بد به زمان

ندیدند زنده یکى بدگمان‏

مگر آنک بودند گشته اسیر

روانها بغم خسته و تن بتیر

همه راه برگستوان بود و ترگ

سران را ز ترگ آمده روز مرگ‏

همان تیغ هندى و تیر و کمان

بهر سوى افگنده بد بدگمان‏

ز کشته چو دریاى خون شد زمین

بهر گوشه‏اى مانده اسبى بزین‏

همى گشت بهرام گرد سپاه

که تا کشته ز ایران که یابد براه‏

ازان پس بخرّاد برزین بگفت

که یک روز با رنج ما باش جفت‏

نگه کن کز ایرانیان کشته کیست

کزان درد ما را بباید گریست‏

بهر جاى خرّاد برزین بگشت

بهر پرده و خیمه‏اى بر گذشت‏

کم آمد ز لشکر یکى نامور

که بهرام بد نام آن پر هنر

ز تخم سیاوش گوى مهترى

سپهبد سوارى دلاور سرى‏

همى رفت جوینده چون بیهشان

مگر زو بیابد بجایى نشان‏

تن خسته و کشته چندى کشید

ز بهرام جایى نشانى ندید

سپهدار زان کار شد دردمند

همى گفت زار اى گو مستمند

زمانى بر آمد پدید آمد اوى

در بسته را چون کلید آمد اوى‏

ابا سرخ ترکى بد او گربه چشم

تو گفتى دل آزرده دارد بخشم‏

چو بهرام بهرام را دید گفت

که هرگز مبادى تو با خاک جفت‏

ازان پس بپرسیدش از ترک زشت

که اى دوزخى روى دور از بهشت‏

چه مردى و نام نژاد تو چیست

که زاینده را بر تو باید گریست‏

چنین داد پاسخ که من جادوام

ز مردى و از مردمى یک سوام‏

هر آن کس که سالار باشد بجنگ

بکار آیمش چون بود کار تنگ‏

بشب چیزهایى نمایم بخواب

که آهستگان را کنم پر شتاب‏

ترا من نمودم شب آن خواب بد

بدان گونه تا بر سرت بد رسد

مرا چاره زان بیش بایست جست

چو نیرنگها را نکردم درست‏

بما اختر بد چنین بازگشت

همان رنج با باد انباز گشت‏

اگر یابم از تو بجان زینهار

یکى پر هنر یافتى دستوار

چو بشنید بهرام و اندیشه کرد

دلش گشت پر درد و رخساره زرد

زمانى همى گفت کین روز جنگ

بکار آیدم چون شود کار تنگ‏

زمانى همى گفت بر ساوه شاه

چه سود آمد از جادویى بر سپاه‏

همه نیکویها ز یزدان بود

کسى را کجا بخت خندان بود

بفرمود از تن بریدن سرش

جدا کرد جان از تن بى‏برش‏

چو او را بکشتند بر پاى خاست

چنین گفت کاى داور داد و راست‏

بزرگى و پیروزى و فرهى

بلندى و نیروى شاهنشهى‏

نژندى و هم شادمانى ز تست

انوشه دلیرى که راه تو جست‏

و زان پس بیامد دبیر بزرگ

چنین گفت کاى پهلوان سترگ‏

فریدون یل چون تو یک پهلوان

ندید و نه کسرى‏ء نوشین روان‏

همت شیر مردى هم اورند و بند

که هرگز بجانت مبادا گزند

همه شهر ایران بتو زنده‏اند

همه پهلوانان ترا بنده‏اند

بتو گشت بخت بزرگى بلند

بتو زیردستان شوند ارجمند

سپهبد تویى هم سپهبد نژاد

خنک مام کو چون تو فرزند زاد

که فرخ نژادى و فرخ سرى

ستون همه شهر و بوم و برى‏

پراگنده گشتند ز آوردگاه

بزرگان و هم پهلوان سپاه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن