بهرام گور

داستان بهرام گور با فرشیدورد کدیور و مرد خارکن

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بیامد سوى دشت نخچیر گاه‏

همه راه و بى‏راه لشکر گذشت

چنان شد که یک ماه ماند او بدشت‏

سرا پرده و خیمه‏ها ساختند

ز نخچیر دشتى بپرداختند

کسى را نیامد بران دشت خواب

مى و گوشت نخچیر و چنگ و رباب‏

بیابان همى آتش افروختند

تر و خشک هیزم بسى سوختند

برفتند بسیار مردم ز شهر

کسى کش ز دینار بایست بهر

بخفت آن شب و بامداد پگاه

بیامد سوى دشت نخچیر گاه‏

همه راه و بى‏راه لشکر گذشت

چنان شد که یک ماه ماند او بدشت‏

سرا پرده و خیمه‏ها ساختند

ز نخچیر دشتى بپرداختند

کسى را نیامد بران دشت خواب

مى و گوشت نخچیر و چنگ و رباب‏

بیابان همى آتش افروختند

تر و خشک هیزم بسى سوختند

برفتند بسیار مردم ز شهر

کسى کش ز دینار بایست بهر

همى بود چندى خرید و فروخت

بیابان ز لشکر همى بر فروخت‏

ز نخچیر دشت و ز مرغان آب

همى یافت خواهنده چندان کباب‏

که بردى بخروار تا خان خویش

بر کودک خرد و مهمان خویش‏

چو ماهى بر آمد شتاب آمدش

همى با بتان راى خواب آمدش‏

بیاورد لشکر ز نخچیر گاه

ز گرد سواران ندیدند راه‏

همى رفت لشکر بکردار گرد

چنین تا رخ روز شد لاژورد

یکى شارستان پیشش آمد براه

پر از برزن و کوى و بازار گاه‏

بفرمود تا لشکرش با بنه

گذارند و ماند خود او یک تنه‏

بپرسید تا مهتر ده کجاست

سر اندر کشید و همى رفت راست‏

شکسته درى دید پهن و دراز

بیامد خداوند و بردش نماز

بپرسید کاین خان ویران کراست

میان ده این جاى ویران چراست‏

خداوند گفت این سراى منست

همین بخت بد رهنماى منست‏

نه گاوستم ایدر نه پوشش نه خر

نه دانش نه مردى نه پا و نه پر

مرا دیدى اکنون سرایم ببین

بدین خانه نفرین به از آفرین‏

ز اسپ اندر آمد بدید آن سراى

جهاندار را سست شد دست و پاى‏

همه خانه سرگین بد از گوسفند

یکى طاق بر پاى و جاى بلند

بدو گفت چیزى ز بهر نشست

فراز آور اى مرد مهمان پرست‏

چنین داد پاسخ که بر میزبان

بخیره چرا خندى اى مرزبان‏

گر افگندنى هیچ بودى مرا

مگر مرد مهمان ستودى مرا

نه افگندنى هست و نه خوردنى

نه پوشیدنى و نه گستردنى‏

بجاى دگر خانه جویى رواست

که ایدر همه کارها بى‏نواست‏

ورا گفت بالش نگه کن یکى

که تا برنشینم برو اندکى‏

بدو گفت ایدر نه جاى نکوست

همانا ترا شیر مرغ آرزوست‏

پس انگاه گفتش که شیر آر گرم

چنان چون بیابى یکى نان نرم‏

چنین داد پاسخ که ایدون گمان

که خوردى و گشتى ازو شادمان‏

اگر نان بدى در تنم جان بدى

اگر چند جانم به از نان بدى‏

بدو گفت گر نیستت گوسفند

که آمد بخان تو سرگین فگند

چنین داد پاسخ که شب تیره شد

مرا سر ز گفتار تو خیره شد

یکى خانه بگزین که یابى پلاس

خداوند آن خانه دارد سپاس‏

چه باشى بنزدیکى شور بخت

که بستر کند شب ز برگ درخت‏

بزر تیغ دارى بزر بر رکیب

نباید که آید ز دزدت نهیب‏

ز یزدان بترس و ز من دور باش

بهر کار چون من تو رنجور باش‏

چو خانه برین گونه ویران بود

گذرگاه دزدان و شیران بود

بدو گفت اگر دزد شمشیر من

ببردى کنون نیستى زیر من‏

کدیور بدو گفت زین در مرنج

که در خان من کس نیابد سپنج‏

بدو گفت شاه اى خردمند پیر

چه باشى بپیشم همى خیره خیر

چنانچون گمانم هم از آب سرد

ببخشاى اى مرد آزاد مرد

کدیور بدو گفت کان آبگیر

بپیش است کمتر ز پرتاب تیر

بخور چند خواهى و بردار نیز

چه جویى بدین بى‏نوا خانه چیز

همانا بدیدى تو درویش مرد

ز پیرى فرو مانده از کار کرد

چنین داد پاسخ که گر مهترى

ندارى مکن جنگ با لشکرى‏

چه نامى بدو گفت فرشید ورد

نه بوم و نه پوشش نه خواب و نه خورد

بدو گفت بهرام با کام خویش

چرا نان نجویى بدین نام خویش‏

کدیور بدو گفت کز کردگار

سر آید مگر بر من این روزگار

نیایش کنم پیش یزدان خویش

ببینم مگر بى‏تو ویران خویش‏

چرا آمدى در سراى تهى

که هرگز نبینى مهى و بهى‏

بگفت این و بگریست چندان بزار

که بگریخت ز آواز او شهریار

بخندید زان پیر و آمد براه

دمادم بیامد پس او سپاه‏

چو بیرون شد از نامور شارستان

بپیش اندر آمد یکى خارستان‏

تبر داشت مردى همى کند خار

ز لشکر بشد پیش او شهریار

بدو گفت مهتر بدین شارستان

کرا دانى اى دشمن خارستان‏

چنین داد پاسخ که فرشید ورد

بماند همه ساله بى‏خواب و خورد

مگر گوسفندش بود صد هزار

همان اسپ و استر بود زین شمار

زمین پر ز آگنده دینار اوست

که مه مغز بادش بتن بر مه پوست‏

شکم گرسنه مانده تن برهنه

نه فرزند و خویش و نه بار و بنه‏

اگر کشتمندش فروشد بزر

یکى خانه بومش کند پر گهر

شبانش همى گوشت جوشد بشیر

خود او نان ارزن خورد با پنیر

دو جامه ندیدست هرگز بهم

از ویست هم بر تن او ستم‏

چنین گفت با خار زن شهریار

که گر گوسفندش ندانى شمار

بدانى همانا کجا دارد اوى

شمارش بتو گفت کى یارد اوى‏

چنین گفت کاى رزم دیده سوار

ازان خواسته کس نداند شمار

بدان خارزن داد دینار چند

بدو گفت کاکنون شدى ارجمند

بفرمود تا از میان سپاه

بیاید یکى مرد دانا براه‏

کجا نام آن مرد بهرام بود

سوارى دلیر و دلارام بود

فرستاد با نامور سى سوار

گزین کرده شایسته مردان کار

دبیرى گزین کرد پرهیزگار

بدان سان که دانست کردن شمار

بدان خار زن گفت ز ایدر برو

همى خار کندى کنون زر درو

ازان خواسته ده یکى مر تراست

بدین مردمان راه بنماى راست‏

دلافروز بد نام آن خارزن

گرا زنده مردى بنیروى تن‏

گرانمایه اسپى بدو داد و گفت

که با باد باید که گردى تو جفت‏

دلافروز بد گیتى افروز شد

چو آمد بدرگاه پیروز شد

بیاورد لشکر بکوه و بدشت

همى گوسفند از عدد بر گذشت‏

شتر بود بر کوه ده کاروان

بهر کاروان بر یکى ساروان‏

ز گاوان ورز و ز گاوان شیر

ز پشم و ز روغن ز کشک و پنیر

همه دشت و کوه و بیابان کنام

کس او را بگیتى ندانست نام‏

بیابان سراسر همه کنده سم

همان روغن گاو در سم بخم‏

ز شیراز و ز ترف سیصد هزار

شتر وار بد بر لب جویبار

یکى نامه بنوشت بهرام هور

بنزد شهنشاه بهرام گور

نخست آفرین کرد بر کردگار

که اویست پیروز و پروردگار

دگر آفرین بر شهنشاه کرد

که کیشِ بدى‏ را نگونسار کرد

چنین گفت کاى شهریار جهان

ز تو شاد یک سر کهان و مهان‏

کز اندازه دادت همى بگذرد

ازین خامشى گنج کیفر برد

همه کار گیتى باندازه به

دل شاه ز اندیشه‏ها تازه به‏

یکى گم شده نام فرشید ورد

نه در بزمگاه و نه اندر نبرد

ندانست کس نام او در جهان

میان کهان و میان مهان‏

نه خسرو پرست و نه یزدان شناس

ندانست کردن بچیزى سپاس‏

چنین خواسته گسترد در جهان

تهى دست و پر غم نشسته نهان‏

به بیداد ماند همى داد شاه

منه پند گفتار من بر گناه‏

پى افگن یکى گنج زین خواسته

سیوم سال را گردد آراسته‏

دبیران داننده را خواندم

برین کوه آباد بنشاندم‏

شمارش پدیدار نامد هنوز

نویسنده را پشت برگشت کوز

چنین گفت گوینده کاندر زمین

ورا زرّ و گوهر فزونست زین‏

برین کوهسارم دو دیده براه

بدان تا چه فرمان دهد پیشگاه‏

ز من باد بر شاه ایران درود

بمان زنده تا نام تارست و پود

هیونى بر افگند پویان براه

بدان تا برد نامه نزدیک شاه‏

چو آن نامه بر خواند بهرام گور

بدلش اندر افتاد زان کار شور

دژم گشت و دیده پر از آب کرد

بروهاى جنگى پر از تاب کرد

بفرمود تا پیش او شد دبیر

قلم خواست رومى و چینى حریر

نخست آفرین کرد بر کردگار

خداوند پیروز و به روزگار

خداوند دانایى و فرّهى

خداوند دیهیم شاهنشهى‏

نبشت آن که گر دادگر بودمى

همین مرد را رنج ننمودمى‏

نیاورد گرد این ز دزدى و خون

نبد هم کسى را ببد رهنمون‏

همین بد که این مرد بُد ناسپاس

ز یزدان نبودش بدل در هراس‏

یکى پاسبان بد برین خواسته

دل و جان ز افزون شدن کاسته‏

بدین دشت چه گرگ و چه گوسفند

چو باشد به بیکار و ناسودمند

بزیر زمین در چه گوهر چه سنگ

کزو خورد و پوشش نیاید بچنگ‏

نسازیم ازان رنج بنیاد گنج

نبندیم دل در سراى سپنج‏

فریدون نه پیداست اندر جهان

همان ایرج و سلم و تور از مهان‏

همان جمّ و کاوس با کى‏قباد

جزین نامداران که داریم یاد

پدرم آنک زو دل پر از درد بود

نبد دادگر ناجوانمرد بود

کسى زین بزرگان پدیدار نیست

بدین با خداوند پیکار نیست‏

تو آن خواسته گرد کن هرچ هست

ببخش و مبر زان بیک چیز دست‏

کسى را که پوشیده دارد نیاز

که از بد همى دیر یابد جواز

همان نیز پیرى که بیکار گشت

بچشم گرانمایگان خوار گشت‏

دگر هرک چیزیش بود و بخورد

کنون ماند با درد و با باد سرد

کسى را که نامست و دینار نیست

ببازارگانى کسش یار نیست‏

دگر کودکانى که بینى یتیم

پدر مرده و مانده بى‏زرّ و سیم‏

زنانى که بى‏شوى و بى‏پوشش‏اند

که کارى ندانند و بى‏کوشش‏اند

بریشان ببخش این همه خواسته

بر افروز جان و روان کاسته‏

تو با آنک رفتى سوى گنج باد

همه داد و پرهیزگاریت باد

نهان کرده دینار فرشید ورد

بدو مان همى تا نماند بدرد

مر او را چه دینار و گوهر چه خاک

چو بایست کردن همى در مغاک‏

سپهر گراینده یار تو باد

همان داد و پرهیز کار تو باد

نهادند بر نامه بر مهر شاه

فرستاده برگشت و آمد براه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *