خسرو پرویز

جنگ پهلوانان خسرو با بهرام چوبینه

چو برزد ز دریا درفش سپید

ستاره شد از تیرگى ناامید

تبیره زنان از دو پرده سراى

برفتند با پیل و با کرّ ناى‏

خروش آمد و ناله گاودم

هم از کوهه پیل رویینه خم‏

تو گفتى بجنبد همى دشت و راغ

شده روى خورشید چون پر زاغ‏

چو ایرانیان برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ هندى بکف‏

زمین سربسر گفتى از جوشنست

ستاره ز نوک سنان روشنست‏

چو برزد ز دریا درفش سپید

ستاره شد از تیرگى ناامید

تبیره زنان از دو پرده سراى

برفتند با پیل و با کرّ ناى‏

خروش آمد و ناله گاودم

هم از کوهه پیل رویینه خم‏

تو گفتى بجنبد همى دشت و راغ

شده روى خورشید چون پر زاغ‏

چو ایرانیان برکشیدند صف

همه نیزه و تیغ هندى بکف‏

زمین سربسر گفتى از جوشنست

ستاره ز نوک سنان روشنست‏

چو خسرو بیاراست بر قلبگاه

همه دل گرفتند یک سر سپاه‏

ورا میمنه دار گردوى بود

که گرد و دلیر و جهانجوى بود

بدست چپش نامدار ارمنى

ابا جوشن و تیغ آهرمنى‏

مبارز چو شاپور و چون اندیان

بران جنگ بر تنگ بسته میان‏

همى بود گستهم بر دست شاه

که دارد مر او را ز دشمن نگاه‏

چو بهرام یل رومیان را ندید

درنگى شد و خامشى برگزید

بفرمود تا کوس بر پشت پیل

ببستند و شد گَرد لشکر چو نیل‏

نشست از بر پشت پیل سپید

هم آوردش از بخت شد ناامید

همى راند آن پیل تا میمنه

بشاپور گفت اى بد بدتنه‏

نه پیمانت این بد بنامه درون

که پیش من آیى بدین دشت خون‏

نه این باشد آیین پر مایگان

همى تن بکشتن دهى رایگان‏

بدو گفت شاپور کاى دیوفش

سر خویش در بندگى کرده کش‏

ازین نامه کى بود نام و نشان

که گویى کنون پیش گردنکشان‏

گرانمایه خسرو بشاپور گفت

که آن نامه با راى او بود جفت‏

بنامه تو پاداش یابى ز من

هم از نامداران این انجمن‏

چو هنگام باشد بگویم ترا

ز اندیشه بد بشویم ترا

چو بهرام آواز خسرو شنید

باندیشه آن جادوى را بدید

بر آشفت و زان کار تنگ آمدش

چو ارغنده شد راى جنگ آمدش‏

جفا پیشه بر پیل تنها برفت

سوى قلب خسرو خرامید تفت‏

چو خسرو چنان دید با اندیان

چنین گفت کاى نره شیر ژیان‏

برین پیل بر تیر باران کنید

کمان را چو ابر بهاران کنید

از ایرانیان آنک بد روز به

کمان بر نهادند یک سر بزه‏

ز پیکان چنان گشت خرطوم پیل

تو گفتى شد از خستگى پیل نیل‏

هم آنگاه بهرام بالاى خواست

یکى مغفر خسرو آراى خواست‏

همان تیرباران گرفتند باز

بر آشفت بهرام گردن فراز

پیاده شد آن مرد پرخاشخر

زره دامنش را بزد بر کمر

سپر بر سر آورد و شمشیر تیز

بر آورد زان جنگیان رستخیز

پیاده ز بهرام بگریختند

کمانهاى چاچى فرو ریختند

یکى باره بردند هم در زمان

سپهبد نشست از بر او دمان‏

خروشان همى تاخت تا قلبگاه

بجایى کجا شاه بد بى‏سپاه‏

همه قلبگه پاک بر هم درید

درفش جهاندار شد ناپدید

و زان جایگه شد سوى میسره

پس پشتش آزادگان یک سره‏

نگهبان آن دست گردوى بود

که مردى دلیر و جهانجوى بود

برادر چو روى برادر بدید

کمان را بزه کرد و اندر کشید

دو خونى بران سان بر آویختند

که گفتى بهمشان بر آمیختند

بدین سان زمانى بر آمد دراز

همى یک ز دیگر نگشتند باز

بدو گفت بهرام کاى بى‏پدر

بخون برادر چه بندى کمر

بدو گفت گردوى کاى پیسه گرگ

تو نشنیدى آن داستان بزرگ‏

که هر کو برادر بود دوست به

چو دشمن بود بى‏پى و پوست به‏

تو هم دشمن و بد تن و ریمنى

جهان آفرین را بدل دشمنى‏

بپیش برادر برادر بجنگ

نیاید اگر باشدش نام و ننگ‏

چو بشنید بهرام زو بازگشت

بر آشفت و با او دژم ساز گشت‏

همى راند گردوى تا نزد شاه

ز آهن شده روى جنگى سیاه‏

برو آفرین کرد خسرو بمهر

که پاداش بادت ز گردان سپهر

فرستاد خسرو بشاپور کس

که موسیل را باش فریاد رس‏

بکوشید تا پشت پشت آورید

مگر بخت روشن بمشت آورید

بگستهم گفت آن زمان شهریار

که گر هیچ رومى کند کارزار

چو بهرام جنگى شکسته شود

و گر نیز در جنگ خسته شود

همه رومیان سر بگردون برند

سخنها ز اندازه بیرون برند

نخواهم که رومى بود سرفراز

بما بر کنند اندرین جنگ ناز

بدیدم هنرهاى رومى همه

بسان رمه روزگار دمه‏

هم آن به که من با سپاه اندکى

ز چوبینه آورد خواهم یکى‏

نخواهم درین کار یارى ز کس

امیدم بیزدان فریاد رس‏

بدو گفت گستهم کاى شهریار

بشیرین روانت مخور زینهار

چو رایت چنین است مردان کین

بخواه و مکن تیره روى زمین‏

بدو گفت خسرو که اینست روى

که گفتى ز لشکر کنون یار جوى‏

گزین کرد گستهم ز ایران سوار

ده و چار گردنکش نامدار

نخستین ازین جنگیان نام خویش

نوشت و بیاورد و بنهاد پیش‏

دگر گرد شاپور با اندیان

چو بندوى و گردوى پشت کیان‏

چو آذر گشسپ و دگر شیر ذیل

چو زنگوى گستاخ با شیر و پیل‏

تخواره که در جنگ غمخواره بود

یلان سینه را زشت پتیاره بود

فرخ زاد و چون خسرو سرفراز

چو اشتاد پیروز دشمن گداز

چو فرخنده خورشید با اورمزد

که دشمن بدى پیش ایشان فرزد

چو مردان گزین کرد ز ایران دو هفت

ز لشکر بیک سو خرامید تفت‏

چنین گفت خسرو بدین مهتران

که اى سرفرازان و فرمانبران‏

همه پشت را سوى یزدان کنید

دل خویش را شاد و خندان کنید

جز از خواست یزدان نباشد سخن

چنین بود تا بود چرخ کهن‏

برزم اندرون کشته بهتر بود

که در خانه‏ات بنده مهتر بود

نگهدار من بود باید بجنگ

بهنگام جنبش نسازم درنگ‏

همه هم زبان آفرین خواندند

ورا شهریار زمین خواندند

بکردند پیمان که از شهریار

کسى بر نگردد ازین کار زار

سپهدار بشنید و آرام یافت

خوش آمدش و ز مهتران کام یافت‏

سپه را ببهرام فرخ سپرد

همى رفت با چارده مرد گرد

هم آنگه خروش آمد از دیدگاه

ببهرام گفتند کامد سپاه‏

جهانجوى بیدار دل بر نشست

کمندى بفتراک و تیغى بدست‏

ز بالا چو آن مایه مردم بدید

تنى چند زان جنگیان برگزید

یلان سینه را گفت کاین بد نژاد

بجنگ اندرون داد مردى بداد

که من دانم اکنون جزو نیست این

که یارد چمیدن برین دشت کین‏

برین مایه مردم بجنگ آمدست

و گر پیش کام نهنگ آمدست‏

فزون نیست با او سرافراز بیست

از یشان کسى را ندانم که کیست‏

اگر پیشم آید جهان را بسم

اگر بر نیایم ازو ناکسم‏

بایزد گشسپ و یلان سینه گفت

که مردان ندارند مردى نهفت‏

نباید که ما بیش باشیم چار

بخسرو مرا کس نیاید بکار

یکى بد کجا نام او جان فروز

که تیره شبان برگزیدى بروز

سپه را بدو داد و خود پیش رفت

همى تاخت با این سه بیدار تفت‏

چو بهرام را دید خسرو ز راه

بایرانیان گفت کامد سپاه‏

کنون هیچ دل را مدارید تنگ

که آمد مرا روزگار درنگ‏

من و گرز و چوبینه بدنشان

شما رزم سازید با سرکشان‏

شما چارده یار و ایشان سه تن

مبادا که بینید هرگز شکن‏

نیاطوس با لشکر رومیان

ببستند ناچار یک سر میان‏

برفتند زان رزمگه سوى کوه

که دیدار بودى بهر دو گروه‏

همى گفت هر کس که پر مایه شاه

چرا جان فروشد ز بهر کلاه‏

بماند بدین دشت چندین سوار

شود خیره تنها سوى کار زار

همه دست بر آسمان داشتند

که او را همه کشته پنداشتند

چو بهرام جنگى بر انگیخت اسپ

یلان سینه و گرد ایزد گشسپ‏

بدیدند یاران خسرو همه

شد او گرگ و آن نامداران رمه‏

بماند آنگهى شاه ز آویختن

و ز ان شورش و باره انگیختن‏

جهاندار ناکام برگاشت اسپ

پس اندر همى رفت ایزد گشسپ‏

چو گستهم و بندوى و گردوى ماند

گو تا جور نام یزدان بخواند

بگستهم گفت آن زمان شهریار

که تنگ اندر آمد بد روزگار

چه بایست این بیهده رستخیز

بدیدند پشت من اندر گریز

بدو گفت گستهم کامد سوار

تو تنها شدى چون کنى کار زار

نگه کرد خسرو پس پشت خویش

از ان چار بهرام را دید پیش‏

همى داشت تن را ز دشمن نگاه

ببرید برگستوان سیاه‏

ازو باز ماندند هر دو سوار

پس پشت او دشمن کینه دار

بپیش اندر آمد یکى غار تنگ

سه جنگى پس اندر بسان پلنگ‏

بن غار هم بسته آمد ز کوه

بماند آن جهاندار دور از گروه‏

فرود آمد از اسپ فرخ جوان

پیاده بران کوه بر شد دوان‏

پیاده شد و راه او بسته شد

دل نامداران ازو خسته شد

نه جاى درنگ و نه جاى گریز

پس اندر همى رفت بهرام تیز

بخسرو چنین گفت کاى پر فریب

بپیش فراز تو آمد نشیب‏

بر من چرا تاختى هوش خویش

نهاده برین گونه بر دوش خویش‏

چو شد زان نشان کار بر شاه تنگ

پس پشت شمشیر و در پیش سنگ‏

بیزدان چنین گفت کاى کردگار

توى برتر از گردش روزگار

بدین جاى بیچارگى دست گیر

تو باشى ننالم بکیوان و تیر

هم آنگه چو از کوه بر شد خروش

پدید آمد از راه فرخ سروش‏

همه جامه‏اش سبز و خنگى بزیر

ز دیدار او گشت خسرو دلیر

چو نزدیک شد دست خسرو گرفت

ز یزدان پاک این نباشد شگفت‏

چو از پیش بدخواه برداشتش

بآسانى آورد و بگذاشتش‏

بدو گفت خسرو که نام تو چیست

همى گفت چندى و چندى گریست‏

فرشته بدو گفت نامم سروش

چو ایمن شدى دور باش از خروش‏

کزین پس شوى بر جهان پادشا

نباید که باشى جز از پارسا

بدین زود اندر بشاهى رسى

بدین سالیان بگذرد هشت و سى‏

بگفت این سخن نیز و شد ناپدید

کس اندر جهان این شگفتى ندید

چو آن دید بهرام خیره بماند

جهان آفرین را فراوان بخواند

همى گفت تا جنگ مردم بود

مبادا که مردى ز من گم بود

برآنم که جنگم کنون با پریست

برین بخت تیره بباید گریست‏

نیاطوس زان روى بر کوهسار

همى خواست از دادگر زینهار

خراشید مریم دو رخسار خویش

ز تیمار جفت جهاندار خویش‏

سپه بود بر کوه و هامون و راغ

دل رومیان زو پر از درد و داغ‏

نیاطوس چون روى خسرو ندید

عمارىّ زرّین بیک سو کشید

بمریم چنین گفت کاندر نشین

که ترسم که شد شاه ایران زمین‏

هم آنگاه خسرو بران روى کوه

پدید آمد از راه دور از گروه‏

همه لشکر نامور شاد شد

دل مریم از درد آزاد شد

چو آمد بمریم بگفت آنچ دید

و زان کوه خارا سر اندر کشید

چنین گفت کاى ماه قیصر نژاد

مرا داور دادگر داد داد

نه از کاهلى بد نه از بد دلى

که در جنگ بد دل کند کاهلى‏

بدان غار بى‏راه درماندم

بدل آفریننده را خواندم‏

نهان داشت دارنده کار جهان

برین بنده گشت آشکارا نهان‏

فریدون فرخ ندید این بخواب

نه تور و نه سلم و نه افراسیاب‏

که امروز من دیدم اى سرکشان

ز پیروزى و شهریارى نشان‏

بدیشان بگفت آنکجا دید شاه

از ان پس بفرمود تا آن سپاه‏

همه جنگ را تاختن نو کنند

برزم اندرون یاد خسرو کنند

و زان روى بهرام شد پر ز درد

پشیمان شده زان همه کار کرد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *