خسرو پرویز

سگالش خسرو پرویز با سپهداران و موبدان خود

و زان روى شد شهریار جوان

چو بگذشت شاد از پل نهروان‏

همه مهتران راز لشکر بخواند

سزاوار بر تخت شاهى نشاند

چنین گفت کاى نیکدل سروران

جهان دیده و کارکرده سران‏

بشاهى مرا این نخستین سرست

جز از آزمایش نه اندر خورست‏

بجاى کسى نیست ما را سپاس

وگر چند هستیم نیکى شناس‏

شما را ز ما هیچ نیکى نبود

که چندین غم و رنج باید فزود

و زان روى شد شهریار جوان

چو بگذشت شاد از پل نهروان‏

همه مهتران راز لشکر بخواند

سزاوار بر تخت شاهى نشاند

چنین گفت کاى نیکدل سروران

جهان دیده و کارکرده سران‏

بشاهى مرا این نخستین سرست

جز از آزمایش نه اندر خورست‏

بجاى کسى نیست ما را سپاس

وگر چند هستیم نیکى شناس‏

شما را ز ما هیچ نیکى نبود

که چندین غم و رنج باید فزود

نیاکان ما را پرستیده‏اید

بسى شور و تلخ جهان دیده‏اید

بخواهم گشادن یکى راز خویش

نهان دارم از لشکر آواز خویش‏

سخن گفتن من بایرانیان

نباید که بیرون برند از میان‏

کزین گفتن اندیشه من تباه

شود چون بگویند پیش سپاه‏

من امشب سگالیده‏ام تاختن

سپه را بجنگ اندر انداختن‏

که بهرام را دیده‏ام در سخن

سواریست اسپ افگن و کار کن‏

همى کودکى بى‏خرد داندم

بگرز و بشمشیر ترساندم‏

نداند که من شب شبیخون کنم

برزم اندرون بیم بیرون کنم‏

اگر یار باشید با من بجنگ

چو شب تیره گردد نسازم درنگ‏

چو شوید بعنبر شب تیره روى

بیفشاند این گیسوى مشکبوى‏

شما برنشینید با ساز جنگ

همه گرز و خنجر گرفته بچنگ‏

بران بر نهادند یک سر سپاه

که یک تن نگردد ز فرمان شاه‏

چو خسرو بیامد بپرده سراى

ز بیگانه مردم بپردخت جاى‏

بیاورد گستهم و بندوى را

جهان دیده و گرد گردوى را

همه کارزار شبیخون بگفت

که با او مگر یار باشند و جفت‏

بدو گفت گستهم کاى شهریار

چرایى چنین ایمن از روزگار

تو با لشکر اکنون شبیخون کنى

ز دلها مگر مهر بیرون کنى‏

سپاه تو با لشکر دشمنند

ابا او همه یک دل و یک تنند

ز یک سو نبیره ز یک سو نیا

بمغز اندرون کى بود کیمیا

ازین سو برادر و ز ان سو پدر

همه پاک بسته یک اندر دگر

پدر چون کند با پسر کار زار

بدین آرزو کام دشمن مخار

نبایست گفت این سخن با سپاه

چو گفتى کنون کار گردد تباه‏

بدو گفت گردوى کاین خود گذشت

گذشته همه باد گردد بدشت‏

توانایى و کام و گنج و سپاه

سر مرد بینا نپیچد ز راه‏

بدین رزمگه امشب اندر مباش

ممان تا شود گنج و لشکر به لاش‏

که من بى‏گمانم کزین راز ما

وزین ساختن در نهان ساز ما

بدان لشکر اکنون رسید آگهى

نباید که تو سر بدشمن دهى‏

چو بشنید خسرو پسند آمدش

بدل راى او سودمند آمدش‏

گزین کرد زان سرکشان مرد چند

که باشند بر نیک و بد یارمند

چو خراد بر زین و گستهم شیر

چو شاپور و چون اندیان دلیر

چو بندوى خراد لشکر فروز

چو نستود لشکرکش نیوسوز

تلى بود پر سبزه و جاى سور

سپه را همى دید خسرو ز دور

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن