بهرام چوبینه

پند دادن گردیه، برادر خود- بهرام- را

چو خواهرش بشنید کامد ز راه

برادرش پر درد زان رزمگاه‏

بینداخت آن نامدار افسرش

بیاورد فرمانبرى چادرش‏

بیامد بنزد برادر دمان

دلش خسته از درد و تیره روان‏

بدو گفت کاى مهتر جنگجوى

چگونه شدى پیش خسرو بگوى‏

گر او از جوانى شود تیز و تند

مگردان تو در آشتى راى کند

بخواهر چنین گفت بهرام گرد

که او را ز شاهان نباید شمرد

چو خواهرش بشنید کامد ز راه

برادرش پر درد زان رزمگاه‏

بینداخت آن نامدار افسرش

بیاورد فرمانبرى چادرش‏

بیامد بنزد برادر دمان

دلش خسته از درد و تیره روان‏

بدو گفت کاى مهتر جنگجوى

چگونه شدى پیش خسرو بگوى‏

گر او از جوانى شود تیز و تند

مگردان تو در آشتى راى کند

بخواهر چنین گفت بهرام گرد

که او را ز شاهان نباید شمرد

نه جنگى سوارى نه بخشنده‏یى

نه دانا سرى گر درخشنده‏یى‏

هنر بهتر از گوهر نامدار

هنرمند باید تن شهریار

چنین گفت داننده خواهر بدوى

که اى پر هنر مهتر نامجوى‏

ترا چند گویم سخن نشنوى

بپیش آورى تندى و بد خوى‏

نگر تا چه گوید سخن‏گوى بلخ

که باشد سخن گفتن راست تلخ‏

هر آنکس که آهوى تو با تو گفت

همه راستیها گشاد از نهفت‏

مکن راى ویرانى شهر خویش

ز گیتى چو برداشتى بهر خویش‏

برین بر یکى داستان زد کسى

کجا بهره بودش ز دانش بسى‏

که خر شد که خواهد ز گاوان سروى

بیک باره گم کرد گوش و بروى‏

نکوهش مخواه از جهان سربسر

نبود از تبارت کسى تاجور

اگر نیستى در میان این جوان

نبودى من از داغ تیره روان‏

پدر زنده و تخت شاهى بجاى

نهاده تو اندر میان پیش پاى‏

ندانم سرانجام این چون بود

همیشه دو چشمم پر از خون بود

جز از درد و نفرین نجویى همى

گل زهر خیره ببویى همى‏

چه گویند چوبینه بدنام گشت

همه نام بهرام دشنام گشت‏

برین نیز هم خشم یزدان بود

روانت بدوزخ بزندان بود

نگر تا جز از هرمز شهریار

که بد در جهان مر ترا خواستار

هم آن تخت و آن کاله ساوه شاه

بدست آمد و بر نهادى کلاه‏

چو زو نامور گشتى اندر جهان

بجویى کنون گاه شاهنشهان‏

همه نیکویها ز یزدان شناس

مباش اندرین تاجور ناسپاس‏

برزمى که کردى چنین کش مشو

هنرمند بودى منى فش مشو

بدل دیو را یار کردى همى

بیزدان گنهگار گردى همى‏

چو آشفته شد هرمز و بر دمید

بگفتار آذر گشسب پلید

ترا اندرین صبر بایست کرد

نبد بنده را روزگار نبرد

چو او را چنان سختى آمد بروى

ز بردع بیامد پسر کینه جوى‏

ببایست رفتن بر شاه نو

بکام وى آراستن گاه نو

نکردى جوان جز براى تو کار

ندیدى دلت جز به روزگار

تن آسان بدى شاد و پیروز بخت

چرا کردى آهنگ این تاج و تخت‏

تو دانى که از تخمه اردشیر

بجایند شاهان برنا و پیر

ابا گنج و با لشکر بى‏شمار

بایران که خواند ترا شهریار

اگر شهریارى بگنج و سپاه

توانست کردن بایران نگاه‏

نبودى جز از ساوه سالار چین

که آورد لشکر بایران زمین‏

ترا پاک یزدان بر و بر گماشت

بد او ز ایران و توران بگاشت‏

جهاندار تا این جهان آفرید

زمین کرد و هم آسمان آفرید

ندیدند هرگز سوارى چو سام

نزد پیش او شیر درنده گام‏

چو نوذر شد از بخت بیدادگر

بپا اندر آورد راى پدر

همه مهتران سام را خواستند

همان تخت پیروزه آراستند

بران مهتران گفت هرگز مباد

که جان سپهبد کند تاج یاد

که خاک منوچهر گاه منست

سر تخت نوذر کلاه منست‏

بدان گفتم این اى برادر که تخت

نیابد مگر مرد پیروز بخت‏

که دارد کفى راد و فرّ و نژاد

خردمند و روشن دل و پر ز داد

ندانم که بر تو چه خواهد رسید

که اندر دلت شد خرد ناپدید

بدو گفت بهرام کاینست راست

برین راستى پاک یزدان گواست‏

و لیکن کنون کار ازین در گذشت

دل و مغز من پر ز تیمار گشت‏

اگر مه شوم گر نهم سر بمرگ

که مرگ اندر آید بپولاد ترگ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *