خسرو پرویز

شبیخون کردن بهرام چوبینه بر سپاه خسرو و گریختن خسرو پرویز

و زین روى بنشست بهرام گرد

بزرگان برفتند با او و خرد

سپهبد بپرسید زان سرکشان

که آمد ز خویشان شما را نشان‏

فرستید هر کس که دارید خویش

که باشند یکدل بگفتار و کیش‏

گریشان بیایند و فرمان کنند

به پیمان روان را گروگان کنند

سپه ماند از بردع و اردبیل

از ارمنّیه نیز بى‏مرد و خیل‏

و زین روى بنشست بهرام گرد

بزرگان برفتند با او و خرد

سپهبد بپرسید زان سرکشان

که آمد ز خویشان شما را نشان‏

فرستید هر کس که دارید خویش

که باشند یکدل بگفتار و کیش‏

گریشان بیایند و فرمان کنند

به پیمان روان را گروگان کنند

سپه ماند از بردع و اردبیل

از ارمنّیه نیز بى‏مرد و خیل‏

از یشان برزم اندرون نیست باک

چه مردان بردع چه یک مشت خاک‏

شنیدند گردنکشان این سخن

که بهرام جنگ آور افگند بن‏

ز لشکر گزیدند مردى دبیر

سخن‏گوى و داننده و یادگیر

بیامد گوى با دلى پر ز راز

همى بود پویان شب دیر یاز

بگفت آنچ بشنید زان مهتران

از ان نامداران و کنداوران‏

از ایرانیان پاسخ ایدون شنید

که تا رزم لشکر نیاید پدید

یکى ما ز خسرو نگردیم باز

بترسیم کین کار گردد دراز

مباشید ایمن بران رزمگاه

که خسرو شبیخون کند با سپاه‏

چو پاسخ شنید آن فرستاده مرد

سوى لشکر پهلوان شد چو گرد

همه لشکر آتش بر افروختند

بهر جاى شمعى همى سوختند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *