خسرو پرویز

گریختن خسرو پرویز به روم

ز لشکر گزین کرد بهرام شیر

سپاهى جهانگیر و گرد و دلیر

چو کردند با او دبیران شمار

سپه بود شمشیر زن صد هزار

ز خاقانیان آن سه ترک سترگ

که بودند غرنده بر سان گرگ‏

بجنگ آوران گفت چون زخم کوس

بر آید بهنگام بانگ خروس‏

شما بر خروشید و اندر دهید

سران راز خون بر سر افسر نهید

بشد تیز لشکر بفرمان گو

سه ترک سر افرازشان پیش رو

بر لشکر شهریار آمدند

جفا پیشه و کینه دار آمدند

ز لشکر گزین کرد بهرام شیر

سپاهى جهانگیر و گرد و دلیر

چو کردند با او دبیران شمار

سپه بود شمشیر زن صد هزار

ز خاقانیان آن سه ترک سترگ

که بودند غرنده بر سان گرگ‏

بجنگ آوران گفت چون زخم کوس

بر آید بهنگام بانگ خروس‏

شما بر خروشید و اندر دهید

سران راز خون بر سر افسر نهید

بشد تیز لشکر بفرمان گو

سه ترک سر افرازشان پیش رو

بر لشکر شهریار آمدند

جفا پیشه و کینه دار آمدند

خروش آمد از گرز و گوپال و تیغ

از آهن زمین بود و ز گرد میغ‏

همى گفت هر کس که خسرو کجاست

که امروز پیروزى روز ماست‏

ببالا همى بود خسرو بدرد

دو دیده پر از خون و رخ لاژورد

چنین تا سپیده بر آمد ز کوه

شد از زخم شمشیر و کشته ستوه‏

چو شد دامن تیره شب ناپدید

همه رزمگه کشته و خسته دید

بگردنکشان گفت یارى کنید

برین دشمنان کامگارى کنید

که پیروزگر پشت و یار منست

همان زخم شمشیر کار منست‏

بیامد دمان تا بر آن سه ترک

نه ترک دلاور سه پیل سترگ‏

یکى تاخت تا نزد خسرو رسید

پرنداورى از میان بر کشید

همى خواست زد بر سر شهریار

سپر بر سر آورد شاه سوار

بزیر سپر تیغ زهر آبگون

بزد تیغ و انداختش سرنگون‏

خروشید کاى نامداران جنگ

زمانى دگر کرد باید درنگ‏

سپاهش همه پشت برگاشتند

جهانجوى را خوار بگذاشتند

به بندوى و گستهم گفت آن زمان

که اکنون شدم زین سخن بدگمان‏

رسیده مرا هیچ فرزند نیست

همان از در تاج پیوند نیست‏

اگر من شوم کشته در کارزار

جهان را نماند یکى شهریار

بدو گفت بندوى کاى سرفراز

بدین روز هرگز مبادت نیاز

سپه رفت اکنون تو ایدر مه‏ایست

که کس در زمانه ترا یار نیست‏

بزنگوى گفت آن زمان شهریار

کز ایدر برو تازیان تا تخوار

ازین ماندگان بر سوارى هزار

بران رزمگاه آنچ یابى بیار

سراپرده دیبه و گنج و تاج

همان بدره و برده و تخت عاج‏

بزرگان بنه بر نهادند و گنج

فراوان ببردن کشیدند رنج‏

هم آنگه یکى اژدهافش درفش

پدید آمد و گشت گیتى بنفش‏

پس اندر همى راند بهرام گرد

بجنگ از جهان روشنایى ببرد

رسیدند بهرام و خسرو بهم

دلاور دو جنگى دو شیر دژم‏

چو پیلان جنگى بر آشوفتند

همى بر سر یکدگر کوفتند

همى گشت بهرام چون شیر نر

سلیحش نیامد برو کارگر

برین گونه تا خور ز گنبد بگشت

از اندازه آویزیش اندر گذشت‏

تخوار آن زمان پیش خسرو رسید

که گنج و بنه زان سوى پل کشید

چو بشنید خسرو بگستهم گفت

که با ما کسى نیست در جنگ جفت‏

که ما ده تنیم این سپاهى بزرگ

بپیش اندرون پهلوانى سترگ‏

هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ

چو تنها شدى نیست جاى درنگ‏

همى راند ناکار دیده جوان

برین گونه بر تا پل نهروان‏

پس اندر همى تاخت بهرام تیز

سرى پر ز کینه دلى پر ستیز

چو خسرو چنان دید بر پل بماند

جهان دیده گستهم را پیش خواند

بیارید گفتا کمان مرا

بجنگ اندرون ترجمان مرا

کمانش ببرد آنک گنجور بود

بران کار گستهم دستور بود

کمان بر گرفت آن سپهدار گرد

بتیر از هوا روشنایى ببرد

همى تیر بارید همچون تگرگ

بیک چوبه با سر همى دوخت ترگ‏

پس اندر همى تاخت بهرام شیر

کمندى بدست اژدهایى بزیر

چو خسرو ورا دید برگشت شاد

دو زاغ کمان را بزه بر نهاد

یکى تیر زد بر بر بارگى

بشد کار آن باره یکبارگى‏

پیاده سپهبد سپر بر گرفت

ز بیچارگى دست بر سر گرفت‏

یلان سینه پیش اندر آمد چو گرد

جهانجوى کى داشت او را بمرد

هم اندر زمان اسپ او را بخست

پیاده یلان سینه از پل بجست‏

سپه بازگشت از پل نهروان

هر انکس که بودند پیر و جوان‏

چو بهرام برگشت خسرو چو گرد

پل نهروان سربسر باز کرد

همى راند غمگین سوى طیسفون

دلى پر ز غم دیدگان پر ز خون‏

در شارستانها بآهن ببست

بانبوه اندیشگان در نشست‏

ز هر برزنى مهترانرا بخواند

بدروازه بر پاسبانان نشاند

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *