خسرو پرویز

گریختن بهرام چوبینه از پیش خسرو و رسیدن نزد خاقان چین

چو خورشید روشن بیاراست گاه

طلایه بیامد ز نزدیک شاه‏

بپرده سراى اندرون کس ندید

همان خیمه بر پاى بر بس ندید

طلایه بیامد بگفت این بشاه

دل شاه شد تنگ زان رزمخواه‏

گزین کرد زان جنگیان سه هزار

زره دار و برگستوان ور سوار

بنستود فرمود تا برنشست

میان یلى تاختن را ببست‏

همى راند نستود دل پر ز درد

نبد مرد بهرام روز نبرد

چو خورشید روشن بیاراست گاه

طلایه بیامد ز نزدیک شاه‏

بپرده سراى اندرون کس ندید

همان خیمه بر پاى بر بس ندید

طلایه بیامد بگفت این بشاه

دل شاه شد تنگ زان رزمخواه‏

گزین کرد زان جنگیان سه هزار

زره دار و برگستوان ور سوار

بنستود فرمود تا برنشست

میان یلى تاختن را ببست‏

همى راند نستود دل پر ز درد

نبد مرد بهرام روز نبرد

همان نیز بهرام با لشکرش

نبود ایمن از راه و ز کشورش‏

همى راند بى‏راه دل پر ز بیم

همى برد با خویشتن زرّ و سیم‏

یلان سینه و گرد ایزد گشسپ

ز یک سوى لشکر همى راند اسپ‏

ببى راه لشکر همى راندند

سخنهاى شاهان همى خواندند

پدید آمد از دور یک پاره ده

کجا ده نبود از در مرد مه‏

همى راند بهرام پیش اندرون

پشیمان شده دل پر از درد و خون‏

چو از تشنگى خشک شدشان دهن

بیامد بخان یکى پیر زن‏

زبان را بچربى بیاراستند

و زان پیر زن آب و نان خواستند

زن پیر گفتار ایشان شنید

یکى کهنه غربیل پیش آورید

برو بر بگسترده یک پاره مشک

نهاده بغربیل بر نان کشک‏

یلان سینه برسم ببهرام داد

نیامد همى در غم از واژ یاد

گرفتند واژ و بخوردند نان

نظاره بدان نامداران زنان‏

چو کشکین بخوردند مى خواستند

زبانها بزمزم بیاراستند

زن پیر گفت ار میت آرزوست

میست و یکى نیز کهنه کدوست‏

بریدم کدو را که نو بد سرش

یکى جام کردم نهادم برش‏

بدو گفت بهرام چون مى بود

ازان خوبتر جامها کى بود

زن پیر رفت و بیاورد جام

از ان جام بهرام شد شادکام‏

یکى جام پر بر کفش بر نهاد

بدان تا شود پیر زن نیز شاد

بدو گفت کاى مام با فرهى

ز کار جهان چیستت آگهى‏

بدو پیر زن گفت چندان سخن

شنیدم کزان گشت مغزم کهن‏

ز شهر آمد امروز بسیار کس

همى جنگ چوبینه گویند و بس‏

که شد لشکر او بنزدیک شاه

سپهبد گریزان بشد بى‏سپاه‏

بدو گفت بهرام کاى پاک زن

مرا اندرین داستانى بزن‏

که این از خرد بود بهرام را

وگر برگزید از هوا کام را

بدو پیر زن گفت کاى شهره مرد

چرا دیو چشم ترا تیره کرد

ندانى که بهرام پور گشسپ

چو با پور هرمز برانگیزد اسپ‏

بخندد برو هرک دارد خرد

کس او را ز گردنکشان نشمرد

بدو گفت بهرام گر آرزوى

چنین کرد گو مى خور اندر کدوى‏

برین گونه غربیل بر نان جو

همى دار در پیش تا جو درو

بران هم خورش یک شب آرام یافت

همى کام دل جست و ناکام یافت‏

چو خورشید بر چرخ بگشاد راز

سپهدار جنگى بزد طبل باز

بیاورد چندانک بودش سپاه

گرانمایگان بر گرفتند راه‏

بره بر یکى نیستان بود نو

بسى اندر و مردم نى درو

چو از دور دیدند بهرام را

چنان لشکر گشن و خودکام را

ببهرام گفتند انوشه بدى

ز راه نیستان چرا آمدى‏

که بى‏مر سپاهست پیش اندرون

همه جنگ را دست شسته بخون‏

چنین گفت بهرام کایدر سوار

نباشد جز از لشکر شهریار

فرود آمدند اندران نیستان

همه جنگ را تنگ بسته میان‏

شنیدم که چون ما ز پرده سراى

بسیچیدن راه کردیم راى‏

جهاندار بگزید نستود را

جهانجوى بى‏تار و بى‏پود را

ابا سه هزار از سواران مرد

کجا پاى دارند روز نبرد

بدان تا بیاید پس ما دمان

چو بینم مر او را سر آرم زمان‏

همه اسپ را تنگها برکشید

همه گرد این بیشه لشکر کشید

سواران سبک برکشیدند تنگ

گرفتند شمشیر هندى بچنگ‏

همه نیستان آتش اندر زدند

سپه را یکایک بهم بر زدند

نیستان سراسر شد افروخته

یکى کشته و دیگرى سوخته‏

چو نستود را دید بهرام گرد

عنان باره تیزتگ را سپرد

ز زین بر گرفتش بخم کمند

بیاورد و کردش هم آنگه ببند

همى خواست نستود زو زینهار

همى گفت کاى نامور شهریار

چرا ریخت خواهى همى خون من

ببخشاى بر بخت وارون من‏

مکش مر مرا تا دوان پیش تو

بیایم بوم زار درویش تو

بدو گفت بهرام من چون تو مرد

نخواهم که باشد بدشت نبرد

نبرم سرت را که ننگ آیدم

که چون تو سوارى بجنگ آیدم‏

چو یابى رهایى ز دستم بپوى

ز من هرچ دیدى بخسرو بگوى‏

چو بشنید نستود روى زمین

ببوسید و بسیار کرد آفرین‏

و زان بیشه بهرام شد تا برى

ابا او دلیران فرخنده پى‏

ببود و بر آسود و ز آنجا برفت

بنزدیک خاقان خرامید تفت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن