دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

در اخبار شاهان پیشینه هست

در اخبار شاهان پیشینه هست

که چون تکله بر تخت زنگی نشست

به دورانش از کس نیازرد کس

سبق برد اگر خود همین بود و بس

چنین گفت یک ره به صاحبدلی

که عمرم بسر رفت بی حاصلی

بخواهم به کنج عبادت نشست

که دریابم این پنج روزی که هست

چو می بگذرد ملک و جاه و سریر

نبرد از جهان دولت الا فقیر

چو بشنید دانای روشن نفس

بتندی برآشفت کای تکله بس!

طریقت بجز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجاده و دلق نیست

تو بر تخت سلطانی خویش باش

به اخلاق پاکیزه درویش باش

بصدق و ارادت میان بسته دار

ز طامات و دعوی زبان بسته دار

قدم باید اندر طریقت نه دم

که اصلی ندارد دم بی قدم

بزرگان که نقد صفا داشتند

چنین خرقه زیر قبا داشتند

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

حکیمی دعا کرد بر کیقباد

حکیمی دعا کرد بر کیقباد

که در پادشاهی زوالت مباد

بزرگی در این خرده بر وی گرفت

که دانا نگوید محال ای شگفت

کرا دانی از خسروان عجم

ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال

ز فرزانه مردم نزیبد محال

کرا جاودان ماندن امید ماند

تودیدی کسی را که جاوید ماند

چنین گفت فرزانه هوشمند

که دانا نگوید سخن ناپسند

مر او را نه عمر ابد خواستم

به توفیق خیرش مدد خواستم

که گر پارسا باشد و پاک رو

طریقت شناس و نصیحت شنو

از ین ملک روزی که دل برکند

سرا پرده در ملک دیگر زند

پس این مملکت را نباشد زوال

ز ملکی به ملکی کند انتقال

ز مرگش چه نقصان اگر پارساست

که در دنیی و آخرت پادشاست

کسی را که گنجست و فرمان و جیش

جهانداری و شوکت و کام و عیش

گرش سیرت خوب و زیبا بود

همه وقت عیشش مهیا بود

و گر زورمندی کند با فقیر

همین پنج روزش بود دار و گیر

چو فرعون ترک تباهی نکرد

بجز تا لب گور شاهی نکرد

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

خردمند مردی در اقصای شام

خردمند مردی در اقصای شام

گرفت از جهان کنج غاری مقام

به صبرش در آن کنج تاریک

جای به گنج قناعت فرو رفته پای

شنیدم که نامش خدادوست بود

ملک سیرتی، آدمی پوست بود

بزرگان نهادند سر بر درش

که در می نیامد به درها سرش

تمنا کند عارف پاکباز

به در یوزه از خویشتن ترک آز

چو هر ساعتش نفس گوید بده

بخواری بگرداندش ده به ده

در آن مرز کاین پیر هشیار بود

یکی مرزبان ستمگار بود

که هر ناتوان را که دریافتی

به سرپنجگی پنجه برتافتی

جهان سوز و بی رحمت و خیره کُش

ز تلخیش روی جهانی ترش

گروهی برفتند ازان ظلم و عار

ببردند نام بدش در دیار

گروهی بماندند مسکین و ریش

پس چرخه نفرین گرفتند پیش

ید ظلم جایی که گردد دراز

نبینی لب مردم از خنده باز

به دیدار شیخ آمدی گاه گاه

خدا دوست در وی نکردی نگاه

ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت

بنفرت ز من درمکش روی سخت

مرا با تو دانی سر دوستی است

تو را دشمنی با من از بهر چیست؟

گرفتم که سالار کشور نیم

به عزت ز درویش کمتر نیم

نگویم فضیلت نهم بر کسی

چنان باش با من که با هر کسی

شنید این سخن عابد هوشیار

بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار

وجودت پریشانی خلق از اوست

ندارم پریشانی خلق دوست

تو با آن که من دوستم، دشمنی

نپندارمت دوستدار منی

چرا دوست دارم به باطل منت

چو دانم که دارد خدا دشمنت؟

مده بوسه بر دست من دوست وار

برو دوستداران من دوست دار

خدادوست را گر بدرند پوست

نخواهد شدن دشمن دوست، دوست

عجب دارم از خواب آن سنگدل

که خلقی بخسبند از او تنگدل

مها زورمندی مکن با کهان

که بر یک نمط می نماند جهان

سر پنجه ی ناتوان بر مپیچ

که گر دست یابد برآیی به هیچ

عدو را به کوچک نباید شمرد

که کوه کلان دیدم از سنگ خرد

نبینی که چون با هم آیند مور

ز شیران جنگی برآرند شور

نه موری که مویی کزان کمترست

چو پر شد ز زنجیر محکم ترست

مبر گفتمت پای مردم ز جای

که عاجز شوی گر درآیی ز پای

دل دوستان جمع بهتر که گنج

خزینه تهی به که مردم به رنج

مینداز در پای کار کسی

که افتد که در پایش افتی بسی

تحمل کن ای ناتوان از قوی

که روزی تواناتر از وی شوی

به همت برآر از ستیزنده شور

که بازوی همت به از دست زور

لب خشک مظلوم را گو بخند

که دندان ظالم بخواهند کند

به بانگ دهل خواجه بیدار گشت

چه داند شب پاسبان چون گذشت؟

خورد کاروانی غم بار خویش

نسوزد دلش بر خر پشت ریش

گرفتم کز افتادگان نیستی

چو افتاده بینی چرا نیستی؟

براینت بگویم یکی سرگذشت

که سستی بود زین سخن درگذشت

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت

قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت

که گردن به الوند بر می فراشت

نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ

چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ

چنان نادر افتاده در روضه ای

که بر لاجوردین طبق بیضه ای

شنیدم که مردی مبارک حضور

به نزدیک شاه آمد از راه دور

حقایق شناسی، جهاندیده ای

هنرمندی، آفاق گردیده ای؟

بزرگی، زبان آوری کاردان

حکیمی، سخنگوی بسیاردان

قزل گفت چندین که گردیده ای

چنین جای محکم دگر دیده ای؟

بخندید کاین قلعه ای خرم است

ولیکن نپندارمش محکم است

نه پیش از تو گردن کشان داشتند

دمی چند بودند و بگذاشتند؟

نه بعد از تو شاهان دیگر برند

درخت امید تو را برخورند؟

ز دوران ملک پدر یاد کن

دل از بند اندیشه آزاد کن

چنان روزگارش به کنجی نشاند

که بر یک پشیزش تصرف نماند

چو نومید ماند از همه چیز و کس

امیدش به فضل خدا ماند و بس

بر مرد هشیار دنیا خس است

که هر مدتی جای دیگر کس است

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

شنیدم که فرماندهی دادگر

شنیدم که فرماندهی دادگر

قبا داشتی هر دو روی آستر

یکی گفتش ای خسرو نیکروز

ز دیبای چینی قبایی بدوز

بگفت این قدر ستر و آسایش است

وز این بگذری زیب و آرایش است

نه از بهر آن می ستانم خراج

که زینت کنم بر خود و تخت و تاج

چو همچون زنان حله در تن کنم

بمردی کجا دفع دشمن کنم؟

مرا هم ز صد گونه آز و هواست

ولیکن خزینه نه تنها مراست

خزاین پر از بهر لشکر بود

نه از بهر آذین و زیور بود

سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه

ندارد حدود ولایت نگاه

چو دشمن خر روستایی برد

ملک باج و ده یک چرا می خورد؟

مخالف خرش برد و سلطان خراج

چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟

مروت نباشد بر افتاده زور

برد مرغ دون دانه از پیش مور

رعیت درخت است اگر پروری

به کام دل دوستان برخوری

به بی رحمی از بیخ و بارش مکن

که نادان کند حیف بر خویشتن

کسان برخورند از جوانی و بخت

که با زیردستان نگیرند سخت

اگر زیردستی درآید ز پای

حذر کن ز نالیدنش بر خدای

چو شاید گرفتن بنرمی دیار

به پیکار خون از مشامی میار

به مردی که ملک سراسر زمین

نیرزد که خونی چکد بر زمین

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

چه خوش گفت بازارگانی اسیر

چه خوش گفت بازارگانی اسیر

چو گردش گرفتند دزدان به تیر

چو مردانگی آید از رهزنان

چه مردان لشکر، چه خیل زنان

شهنشه که بازارگان را بخست

در خیر بر شهر و لشکر ببست

کی آن جا دگر هوشمندان روند

چو آوازه ی رسم بد بشنوند؟

نکو بایدت نام و نیکو قبول

نکودار بازارگان و رسول

بزرگان مسافر بجان پرورند

که نام نکویی به عالم برند

تبه گردد آن مملکت عن قریب

کز او خاطر آزرده آید غریب

غریب آشنا باش و سیاح دوست

که سیاح جلاب نام نکوست

نکودار ضیف و مسافر عزیز

وز آسیبشان بر حذر باش نیز

ز بیگانه پرهیز کردن نکوست

که دشمن توان بود در روی دوست

قدیمان خود را بیفزای قدر

که هرگز نیاید ز پرورده غدر

چو خدمتگزاریت گردد کهن

حق سالیانش فرامش مکن

گر او را هرم دست خدمت ببست

تو را بر کرم همچنان دست هست

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

میان دو بد خواه کوتاه دست

میان دو بد خواه کوتاه دست

نه فرزانگی باشد ایمن نشست

که گر هر دو باهم سگالند

راز شود دست کوتاه ایشان دراز

یکی را به نیرنگ مشغول دار

دگر را برآور ز هستی دمار

اگر دشمنی پیش گیرد ستیز

به شمشیر تدبیر خونش بریز

برو دوستی گیر با دشمنش

که زندان شود پیرهن بر تنش

چو در لشکر دشمن افتد خلاف

تو بگذار شمشیر خود در غلاف

چو گرگان پسندند بر هم گزند

بر آساید اندر میان گوسفند

چو دشمن به دشمن بود مشتغل

تو با دوست بنشین به آرام دل

چو شمشیر پیکار برداشتی

نگه دار پنهان ره آشتی

که لشکر کشوفان مغفر شکاف

نهان صلح جستند و پیدا مصاف

دل مرد میدان نهانی بجوی

که باشد که در پایت افتد چو گوی

چو سالاری از دشمن افتد به چنگ

به کشتن برش کرد باید درنگ

که افتد کز این نیمه هم سروری

بماند گرفتار در چنبری

اگر کشتی این بندی ریش را

نبینی دگر بندی خویش را

نترسد که دورانش بندی کند

که بر بندیان زورمندی کند؟

کسی بندیان را بود دستگیر

که خود بوده باشد به بندی اسیر

اگر سرنهد بر خطت سروری

چو نیکش بداری، نهد دیگری

اگر خفیه ده دل بدست آوری

از آن به که صدره شبیخون بری

گرت خویش دشمن شود دوستدار

ز تلبیسش ایمن مشو زینهار

که گردد درونش به کین تو ریش

چو یاد آیدش مهر پیوند خویش

بد اندیش را لفظ شیرین مبین

که ممکن بود زهر در انگبین

کسی جان از آسیب دشمن ببرد

که مر دوستان را به دشمن شمرد

نگه دارد آن شوخ در کیسه در

که بیند همه خلق را کیسه بر

سپاهی که عاصی شود در امیر

ورا تا توانی بخدمت مگیر

ندانست سالار خود را سپاس

تو را هم ندارد، ز غدرش هراس

به سوگند و عهد استوارش مدار

نگهبان پنهان بر او بر گمار

نو آموز را ریسمان کن دراز

نه بگسل که دیگر نبینیش باز

چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار

گرفتی، به زندانیانش سپار

که بندی چو دندان به خون در برد

ز حلقوم بیدادگر خون خورد

چو برکندی از چنگ دشمن دیار

رعیت به سامان تر از وی بدار

که گر باز کوبد در کار زار

بر آرند عام از دماغش دمار

وگر شهریان را رسانی گزند

در شهر بر روی دشمن مبند

مگو دشمن تیغ زن بر درست

که انباز دشمن به شهر اندرست

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

بزرگی جفا پیشه در حدّ غور

بزرگی جفا پیشه در حدّ غور

گرفتی خر روستائی بزور

خران زیر بار گران بی علف

به روزی دو مسکین شدندی تلف

چو منعم کند سفله را، روزگار

نهد بر دل تنگ درویش، بار

چو بام بلندش بود خودپرست

کند بول و خاشاک بر بام پست

شنیدم که باری به عزم شکار

برون رفت بیدادگر شهریار

تگاور به دنبال صیدی براند

شبش درگرفت از حشم دور ماند

به تنها ندانست روی و رهی

بینداخت ناکام شب در دهی

یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم

ز پیران مردم شناس قدیم

پسر را همی گفت کای شادبهر

خرت را مبر بامدادان به شهر

که آن ناجوانمرد برگشته بخت

که تابوت بینمش بر جای تخت

کمر بسته دارد به فرمان دیو

به گردون بر از دست جورش غریو

در این کشور آسایش و خرمی

ندید و نبیند به چشم آدمی

مگر این سیه نامه ی بی صفا

به دوزخ برد لعنت اندر قفا

پسر گفت: راه درازست و سخت

پیاده نیارم شد ای نیکبخت

طریقی بیندیش و رایی بزن

که رای تو روشن تر از رای من

پدر گفت: اگر پند من بشنوی

یکی سنگ برداشت باید قوی

زدن بر خر نامور چند بار

سر و دست و پهلوش کردن فگار

مگر کان فرومایه ی زشت کیش

به کارش نیاید خر لنگ ریش

چو خضر پیمبر که کشتی شکست

وز او دست جبار ظالم ببست

به سالی که در بحر کشتی گرفت

بسی سالها نام زشتی گرفت

تفو بر چنان ملک و دولت که راند

که شنعت بر او تا قیامت بماند

پسر چون شنید این حدیث از پدر

سر از خط فرمان نبردش بدر

فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ

خر از دست عاجز شد از پای لنگ

پدر گفتش اکنون سر خویش گیر

هر آن ره که میبایدت پیش گیر

پسر در پی کاروانی فتاد

ز دشنام چندانکه دانست داد

وز این سو پدر روی بر آستان

که یا رب بسجاده ی راستان

که چندان امانم ده از روزگار

که زین نحس ظالم بر آید دمار

اگر من نبینم مر او را هلاک

شب گور چشمم نخسبد به خاک

اگر مار زاید زن بار دار

به از آدمی زاده ی دیو سار

زن از مرد موذی به بسیار به

سگ از مردم مردم آزار به

مخنّث که بیداد برخود کند

از آن به که با دیگری بد کند

شکسته متاعی که دردست توست

از آن به که در دست دشمن درست

شه این جمله بشنید و چیزی نگفت

ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت

همه شب به بیداری اختر شمرد

ز سودای اندیشه خوابش نبرد

چو آواز مرغ سحر گوش کرد

پریشانی شب فراموش کرد

سواران همه شب بتک تاختند

سحرگه پی اسب بشناختند

در آن عرصه بر اسب دیدند شاه

پیاده دویدند یک سر سپاه

بخدمت نهادند سر بر زمین

چو دریا شد از موج لشگر زمین

یکی گفتش از مخلصان قدیم

که شب بود حاجب بروزش ندیم

رعیت چه نزلت نهادند دوش

که ما را نه چشم آرمید و نه گوش

شهنشه نیارست کردن حدیث

که بر وی چه آمد ز خبث خبیث

هم آهسته سر بُرد پیش سرش

فرو گفت پنهان بگوش اندرش

کسم پای مرغی نیاورد پیش

ولی دست خر رفت از اندازه بیش

بزرگان نشستند و خوان خواستند

بخوردند و مجلس بیاراستند

چو شور و طرب در نهاد آمدش

زدهقان دوشینه یاد آمدش

بفرمود جستند و بستند سخت

بخواری فکندند در پای تخت

سیه دل بر آهیخت شمشیر تیز

ندانست بیچاره راه گریز

شمرد آندم از زندگی آخرش

بگفت آنچه گردید در خاطرش

نه بینی که چون کارد بر سر بود

قلم را زبانش روانتر بود

چو دانست کز خشم نتوان گریخت

به بی باکی از تیر ترکش بریخت

سر از نا امیدی بر آورد و گفت

نشاید شب گور در خانه خفت

نه تنها منت گفتم ای شهریار

که برگشته بختی و بد روزگار

چرا خشم بر من گرفتی و بس

مَنَت پیش گفتم دگر خلق پس

نه من کردم از دست جورت نفیر

که خلقی ز خلقی یکی کشته گیر

عجب کز منت در دل آمد درشت

بکش گر توانی همه خلق کشت

وگر سختت آمد نکوهش زِمن

به انصاف بیخ نکوهش بکن

تو را چاره از ظلم بر گشتن است

نه بیچاره ی بی گنه کشتن است

چو بیداد کردی توقّع مدار

که نامت به نیکی رَوَد در دیار

ور ایدون که دشوارت آمد سخن

دگر هر چه دشوارت آید مکن

مرا پنج روز دگر مانده گیر

دو روز دگر عیش خوش رانده گیر

نماند ستمکار بد روزگار

بماند بر او لعنت پایدار

تو را نیک پند است اگر بشنوی

وگر نشنوی خود پشیمان شوی

ندانم که چون خسبدت دیدگان

نخفته ز دستت ستمدیدگان

بدان کی ستوده شود پادشاه

که خلقش ستایند در بارگاه

چه سود آفرین بر سر انجمن

پس چرخه نفرین کنان پیرزن

همی گفت و شمشیر بالای سر

سپر کرده جان پیش تیر قدر

شه از مستی غفلت آمد به هوش

بگوشش فرو گفت فرّخ سروش

کز این پیر دست عقوبت بدار

یکی کشته گیر از هزاران هزار

زمانی سرش در گریبان بماند

پس آنگه به عفو آستین برفشاند

به دستان خود بند از او برگرفت

سرش را ببوسید و در بر گرفت

بزرگیش بخشید و فرماندهی

زشاخ اُمیدش برآمد بهی

بگیتی حکایتش شد این داستان

رَوَد نیکبخت از پی راستان

بیاموز از عاقلان حُسن خوی

نه چنداکه از جاهل عیب جوی

ز دشمن شنو سیرت خود که دوست

هر آنچ از تو آید به چشمش نکوست

ستایش سرایان نه یار تو اند

نکوهش کنان دوستدار تو اند

وَبالست دادن به رنجور قند

که داروی تلخش بود سودمند

تُرشروی بهتر کُند سرزنش

که یاران خوش طبع شیرین منش

ازین به نصیحت نگوید کست

اگر عاقلی یک اشارت بست

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

یکی را حکایت کنند از ملوک

یکی را حکایت کنند از ملوک

که بیماری رشته کردش چو دوک

چنانش در انداخت ضعف حسد

که می برد بر زیردستان حسد

که شاه ارچه بر عرصه نام آورست

چو ضعف آمد از بیدقی کمترست

ندیمی زمین ملک بوسه داد

که ملک خداوند جاوید باد

در این شهر مردی مبارک دم است

که در پارسایی چنویی کم است

نبردند پیشش مهمات کس

که مقصود حاصل نشد در نفس

نرفته است هرگز بر او ناصواب

دلی روشن و دعوتی مستجاب

بخوان تا بخواند دعائی بر این

که رحمت رسد ز آسمان برین

بفرمود تا مهتران خدم

بخواندند پیر مبارک قدم

برفتند و گفتند و آمد فقیر

تنی محتشم در لباسی حقیر

بگفتا دعائی کن ای هوشمند

که در رشته چون سوزنم پا یبند

شنید این سخن پیر خم بوده پشت

بتندی برآورد بانگی درشت

که حق مهربان است بر دادگر

ببخشای و بخشایش حق نگر

دعای منت کی شود سودمند

اسیران محتاج در چاه و بند؟

تو ناکرده بر خلق بخشایشی

کجا بینی از دولت آسایشی؟

ببایدت عذر خطا خواستن

پس از شیخ صالح دعا خواستن

کجا دست گیرد دعای منت

دعای ستمدیدگان در تنت؟

شنید این سخن شهریار عجم

ز خشم و خجالت برآمد بهم

برنجید و پس با دل خویش گفت

چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت

بفرمود تا هر که در بند بود

به فرمانش آزاد کردند زود

جهاندیده بعد از دو رکعت نماز

به داور برآورد دست نیاز

که ای بر فرازنده ی آسمان

به جنگش گرفتی به صلحش بمان

ولی همچنان بر دعا داشت دست

که شه سر برآورد و بر پای جست

تو گویی ز شادی بخواهد پرید

چو طاووس، چون رشته در پا ندید

بفرمود گنجینه ی گوهرش

فشاندند در پای و زر بر سرش

حق از بهر باطل نشاید نهفت

ازان جمله دامن بیفشاند و گفت

مرو با سر رشته بار دگر

مبادا که دیگر کند رشته سر

چو باری فتادی نگه دار پای

که یک بار دیگر نلغزد ز جای

ز سعدی شنو کاین سخن راست است

نه هر باری افتاده برخاسته است

جهان ای پسر ملک جاوید نیست

ز دنیا وفاداری امید نیست

نه بر باد رفتی سحرگاه و شام

سریر سلیمان علیه السلام؟

به آخر ندیدی که بر باد رفت؟

خنک آن که با دانش و داد رفت

کسی زین میان گوی دولت ربود

که در بند آسایش خلق بود

بکار آمد آنها که برداشتند

نه گرد آوریدند و بگذاشتند

.

دسته‌ها
باب اول در عدل و تدبیر و رای

شنیدم که شاپور دم در کشید

شنیدم که شاپور دم در کشید

چو خسرو به رسمش قلم درکشید

چو شد حالش از بینوایی تباه

نبشت این حکایت به نزدیک شاه

چو بذل تو کردم جوانی خویش

به هنگام پیری مرانم ز پیش

غریبی که پر فتنه باشد سرش

میازار و بیرون کن از کشورش

تو گر خشم بروی نگیری رواست

که خود خوی بد دشمنش در قفاست

وگر پارسی باشدش زاد بوم

به صنعاش مفرست و سُقلاب و روم

هم آن جا امانش مده تا به چاشت

نشاید بلا بر دگر کس گماشت

که گویند برگشته باد آن زمین

کز او مردم آیند بیرون چنین

عمل گر دهی مرد منعم شناس

که مفلس ندارد ز سلطان هراس

چو مفلس فرو برد گردن به دوش

از او بر نیاید دگر جز خروش

چو مشرف دو دست از امانت بداشت

بباید بر او ناظری بر گماشت

ور او نیز در ساخت با خاطرش

ز مشرف عمل بر کن و ناظرش

خدا ترس باید امانت گزار

امین کز تو ترسد امینش مدار

امین باید از داور اندیشناک

نه از رفع دیوان و زجر و هلاک

بیفشان و بشمار و فارغ نشین

که از صد یکی را نبینی امین

دو همجنس دیرینه ی هم قلم

نباید فرستاد یک جا به هم

چه دانی که همدست گردند و یار

یکی دزد باشد، یکی پرده دار

چو دزدان زهم باک دارند و بیم

رود در میان کاروانی سلیم

یکی را که معزول کردی ز جاه

چو چندی برآید ببخشش گناه

بر آوردن کام امیدوار

به از قید بندی شکستن هزار

نویسنده را گر ستون عمل

بیفتد، نبرد طناب امل

به فرمانبران بر شه دادگر

پدروار خشم آورد بر پسر

گهش می زند تا شود دردناک

گهی می کند آبش از دیده پاک

چو نرمی کنی خصم گردد دلیر

وگر خشم گیری شوند از تو سیر

درشتی و نرمی بهم در به است

چو رگزن که جراح و مرهم نه است

جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش

چو حق با تو باشد تو با بنده باش

نیامد کس اندر جهان کو بماند

مگر آن کز او نام نیکو بماند

نمرد آنکه ماند پس از وی بجای

پل و برکه و خان و مهمانسرای

هر آن کو نماند از پسش یادگار

درخت وجودش نیاورد بار

وگر رفت و آثار خیرش نماند

نشاید پس مرگش الحمد خواند

چو خواهی که نامت بود جاودان

مکن نام نیک بزرگان نهان

همین نقش بر خوان پس از عهد خویش

که دیدی پس از عهد شاهان پیش

همین کام و ناز و طرب داشتند

به آخر برفتند و بگذاشتند

یکی نام نیکو ببرد از جهان

یکی رسم بد ماند از او جاودان

به سمع رضا مشنو ایذای کس

وگر گفته آید به غورش برس

گنهکار را عذر نسیان بنه

چو زنهار خواهند زنهار ده

گر آید گنهکاری اندر پناه

نه شرط است کشتن به اول گناه

چو باری بگفتند و نشنید پند

دگر گوش مالش به زندان و بند

وگر پند و بندش نیاید بکار

درختی خبیث است بیخش برآر

صوابست پیش از کشش بند کرد

که نتوان سر کُشته پیوند کرد

چو خشم آیدت بر گناه کسی

تأمل کنش در عقوبت بسی

که سهل است لعل بدخشان شکست

شکسته نشاید دگر باره بست

.