دسته‌ها
هرمزد

نشان دادن مهران ستاد از بهرام چوبینه به هرمزد شاه و خواستنش هرمزد

یکى بنده بد شاه را شادکام

خردمند و بینا و نستوه نام‏

بشاه جهان گفت انوشه بدى

ز تو دور بادا همیشه بدى‏

بپرسید باید ز مهران ستاد

که از روزگاران چه دارد بیاد

بکنجى نشست با زند و است

ز امید گیتى شده پیر و سست‏

بدین روزگاران بر او شدم

یکى روز و یک شب بر او بدم‏

همى گفتم او را من از ساوه شاه

ز پیلان جنگى و چندان سپاه‏

چنین داد پاسخ چو آمد سخن

ازان گفته روزگار کهن‏

دسته‌ها
هرمزد

آمدن بهرام چوبینه به نزدیک هرمزد شاه

جهانجوى پویان ز بردع برفت

ز گردنکشان لشکرى برد تفت‏

چو بهرام تنگ اندر آمد ز راه

بفرمود تا بار دادند شاه‏

جهان دیده روى شهنشاه دید

بران نامدار آفرین گسترید

نگه کرد شاه اندر و یک زمان

نبودش بدو جز بنیکى گمان‏

نشانهاى مهران ستاد اندروى

بدید و بخندید و شد تازه روى‏

ازان پس بپرسید و بنواختش

یکى نامور جایگه ساختش‏

شب تیره چون چادر مشک بوى

بیفگند و خورشید بنمود روى‏

دسته‌ها
هرمزد

پهلوانى دادن هرمزد، بهرام چوبینه را

شهنشاه ایران ازان شاد شد

ز تیمار آن لشکر آزاد شد

ورا کرد سالار بر لشکرش

بابر اندر آورد جنگى سرش‏

هر آن کس که جست از یلان نام را

سپهبد همى خواند بهرام را

سپهبد بیامد بر شهریار

کمر بسته با آلت کارزار

که دستور باشد مرا شهریار

که خوانم عرض را ز بهر شمار

ببینم ز لشکر که جنگى که اند

گه نام جستن درنگى که اند

بدو گفت سالار لشکر تویى

بتو باز گردد بد و نیکویى‏

دسته‌ها
هرمزد

آمدن خاقان به نزدیک هرمزد شاه

چو خاقان بیامد بنزدیک شاه

ابا گنج دیرینه و با سپاه‏

چو بشنید شاه جهان برنشست

بسر بر یکى تاج و گرزى بدست‏

بیامد چنین تا بدرگه رسید

ز دهلیز چون روى خاقان بدید

همى بود تا چونش بیند براه

فرود آید او همچنان با سپاه‏

ببیندش و برگردد از پیش اوى

پر اندیشه بد زان سخن نامجوى‏

پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب

ابا موبد خویش پیدا گشسب‏

فرود آمد از اسب خاقان همان

بیامد بر شاه ایران دمان‏

دسته‌ها
هرمزد

فرستادن هرمزد، دوکدان و جامه زنان نزد بهرام چوبینه

جهاندار زو هم نه خشنود بود

ز تیزى روانش پر از دود بود

از آزار خاقان چینى نخست

که بهرام آزار او را بجست‏

دگر آنک چیزى که فرمان نبود

ببر داشتن چون دلیرى نمود

یکى نامه بنوشت پس شهریار

ببهرام کاى دیو ناسازگار

ندانى همى خویشتن را تو باز

چنین از بزرگان شدى بى‏نیاز

دسته‌ها
هرمزد

کور کردن گستهم و بندوى، هرمزد را

چو آگاهى آمد بر شهریار

ز آیین گشسب آنک بد نامدار

ز تنگى در بار دادن ببست

ندیدش کسى نیز با مى بدست‏

بر آمد ز آرام و ز خورد و خواب

همى بود با دیدگان پر آب‏

بدر بر سخن رفت چندى ز شاه

که پرده فروهشت از بارگاه‏

یکى گفت بهرام شد جنگجوى

بتخت بزرگى نهادست روى‏

دگر گفت خسرو ز آزار شاه

همى سوى ایران گذارد سپاه‏

بماندند زان کار گردان شگفت

همى هر کسى راى دیگر گرفت‏

دسته‌ها
هرمزد

پرسش موبدان از هرمزد و پاسخ دادن او

شدند اندران موبدان انجمن

ز هر در پژوهنده و راى زن‏

جهانجوى هرمزد را خواندند

بر نامدارانش بنشاندند

نخستین سخن گفت بوزرجمهر

که اى شاه نیک اختر خوب چهر

چه دانى کزو جان پاک و خرد

شود روشن و کالبد بر خورد

چنین داد پاسخ که دانش به است

که داننده بر مهتران بر مه است‏

بدانش بود مرد را ایمنى

ببندد ز بد دست اهریمنى‏

دسته‌ها
هرمزد

پادشاهى هرمزد

بخندید تمّوز بر سرخ سیب

همى کرد با بار و برگش عتاب‏

که آن دسته گل بوقت بهار

بمستى همى داشتى در کنار

همى باد شرم آمد از رنگ اوى

همى یاد یار آمد از چنگ اوى‏

چه کردى که بودت خریدار آن

کجا یافتى تیز بازار آن‏

عقیق و زبرجد که دادت بهم

ز بار گران شاخ تو هم بخم‏

همانا که گل را بها خواستى

بدان رنگ رخ را بیاراستى‏

همى رنگ شرم آید از گردنت

همى مشک بوید ز پیراهنت‏

دسته‌ها
هرمزد

آغاز داستان‏ بر تخت نشستن هرمزد شاه و اندرز کردن به سرداران

یکى پیر بد مرزبان هرى

پسندیده و دیده از هر درى‏

جهان دیده‏اى نام او بود ماخ

سخن دان و با فرّ و با یال و شاخ‏

بپرسیدمش تا چه دارى بیاد

ز هرمز که بنشست بر تخت داد

چنین گفت پیر خراسان که شاه

چو بنشست بر نامور پیشگاه‏

نخست آفرین کرد بر کردگار

توانا و داننده روزگار

دگر گفت ما تخت نامى کنیم

گرانمایگان را گرامى کنیم‏

جهان را بداریم در زیر پر

چنانچون پدر داشت با داد و فرّ

دسته‌ها
هرمزد

کشتن هرمزد ایزدگشسب را و زهر دادن زردهشت موبد موبدان را

چنین بود تا شد بزرگیش راست

هر آن چیز در پادشاهى که خواست‏

بر آشفت و خوى بد آورد پیش

بیک سو شد از راه آیین و کیش‏

هر آن کس که نزد پدرش ارجمند

بدى شاد و ایمن ز بیم گزند

یکایک تبه کردشان بى‏گناه

بدین گونه بد راى و آیین شاه‏

سه مرد از دبیران نوشین روان

یکى پیر و دانا و دیگر جوان‏

چو ایزد گشسب و دگر برزمهر

دبیر خردمند با فرّ و چهر

سه دیگر که ماه آذرش بود نام

خردمند و روشن دل و شاد کام‏