یکى بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
بشاه جهان گفت انوشه بدى
ز تو دور بادا همیشه بدى
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
بکنجى نشست با زند و است
ز امید گیتى شده پیر و سست
بدین روزگاران بر او شدم
یکى روز و یک شب بر او بدم
همى گفتم او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگى و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن