چو بنشست بهرام بهرامیان
ببست از پى داد و بخشش میان
بتاجش زبرجد بر افشاندند
همى نام کرمان شهش خواندند
چنین گفت کز دادگر یک خداى
خرد بادمان بهره و داد و راى
سراى سپنجى نماند بکس
ترا نیکوى باد فریاد رس
بنیکى گراییم و فرمان کنیم
بداد و دهش دل گروگان کنیم
که خوبى و زشتى ز ما یادگار
بماند تو جز تخم نیکى مکار
چو شد پادشاهیش بر چار ماه
برو زار بگریست تخت و کلاه
زمانه برین سان همى بگذرد
پیش مردم آزور بشمرد