دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

خوشا وقت شوریدگان غمش

خوشا وقت شوریدگان غمش

اگر زخم بینند و گر مرهمش

گدایانی از پادشاهی نفور

به امیدش اندر گدایی صبور

دمادم شراب الم در کشند

وگر تلخ بینند دم در کشند

بلای خمارست در عیش مل

سلحدار خارست با شاه گل

نه تلخ است صبری که بر یاد اوست

که تلخی شکر باشد از دست دوست

ملامت کشانند مستان یار

سبک تر برد اشتر مست بار

اسیرش نخواهد رهایی زبند

شکارش نجوید خلاص از کمند

سلاطین عزلت، گدایان حی

منازل شناسان گم کرده پی

به سر وقتشان خلق کی ره برند

که چون آب حیوان به ظلمت درند؟

چو بیت المقدس درون پر قباب

رها کرده دیوار بیرون خراب

چو پروانه آتش به خود در زنند

نه چون کرم پیله به خود برتنند

دلارام در بر، دلارام جوی لب

از تشنگی خشک، برطرف جوی

نگویم که بر آب قادر نیند

که بر شاطی نیل مستسقیند

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

شکر لب جوانی نی آموختی

شکر لب جوانی نی آموختی

که دلها در آتش چو نی سوختی

پدر بارها بانگ بر وی زدی

به تندی و آتش در آن نی زدی

شبی بر ادای پسر گوش کرد

سماعش پریشان و مدهوش کرد

همی گفت بر چهره افکنده خوی

که آتش به من در زد این بار نی

ندانی که شوریده حالان مست

چرا برفشانند در رقص دست؟

گشاید دری بر دل از واردات

فشاند سر دست بر کاینات

حلالش بود رقص بر یاد دوست

که هر آستینیش جانی در اوست

گرفتم که مردانه ای در شنا

برهنه توانی زدن دست و پا

بکن خرقه نام و ناموس و زرق

که عاجز بود مرد با جامه غرق

تعلق حجاب است و بی حاصلی

چو پیوندها بگسلی واصلی

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

طبیبی پری چهره در مرو بود

طبیبی پری چهره در مرو بود

که در باغ دل قامتش سرو بود

نه از درد دلهای ریشش خبر

نه از چشم بیمار خویشش خبر

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

میان دوعم زاده وصلت فتاد

میان دوعم زاده وصلت فتاد

دو خورشید سیمای مهتر نژاد

یکی را به غایت خوش افتاده بود

دگر نافر و سرکش افتاده بود

یکی خلق و لطفی پریوار داشت

یکی روی در روی دیوار داشت

یکی خویشتن را بیاراستی

دگر مرگ خویش از خدا خواستی

پسر را نشاندند پیران ده

که مهرت بر او نیست مهرش بده

بخندید و گفتا به صد گوسفند

تغابن نباشد رهایی ز بند

به ناخن پری چهره می کند پوست

که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست؟

نه صد گوسفندم که سیصد هزار

نباید به نادیدن روی یار

تو را هرچه مشغول دارد ز دوست

اگر راست خواهی دلارامت اوست

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

کسی گفت پروانه را کای حقیر

کسی گفت پروانه را کای حقیر

برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رجا

تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه ای گرد آتش مگرد

که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور

که جهل است با آهنین پنجه روز

کسی را که دانی که خصم تو اوست

نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می کنی

که جان در سر کار او می کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت

قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آرد او چون تو دوست

که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کو در چنان مجلسی

مدارا کند با چو تو مفلسی

و گر با همه خلق نر می کند

تو بیچاره ای با تو گر می کند

نگه کن که پروانه ی سوزناک

چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است

که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می کشد

که مهرش گریبان جان می کشد

نه خود را بر آتش بخود می زنم

که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت

نه این دم که آتش به من درفروخت

نه آن می کند یار در شاهدی

که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟

که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟

چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست

که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش

حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال

که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت

که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره ای را لگام

نگویند کآهسته ران ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد

که عشق آتش است ای پسر پند، باد

به باد آتش تیز برتر شود

پلنگ از زدن کینه ورتر شود

چو نیکت بدیدم بدی می کنی

که رویم فرا چون خودی می کنی

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار

که با چون خودی گم کنی روزگار

پی چون خودی خودپرستان روند

به کوی خطرناک مستان روند

من اول که این کار سر داشتم

دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است

که بد زهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد

همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته است بر سر هلاک

به دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی؟

پس آن به که در پای جانان دهی

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

یکی را چو من دل به دست کسی

یکی را چو من دل به دست کسی

گرو بود و می برد خواری بسی

پس از هوشمندی و فرزانگی

به دف بر زدندش به دیوانگی

ز دشمن جفا بردی از بهر دوست

که تریاک اکبر بود زهر دوست

قفا خوردی از دست یاران خویش

چو مسمار پیشانی آورده پیش

خیالش چنان بر سر آشوب کرد

که بام دماغش لگد کوب کرد

نبودش ز تشنیع یاران خبر

که غرقه ندارد ز باران خبر

کرا پای خاطر برآمد به سنگ

نیندیشد از شیشه ی نام و ننگ

شبی دیو خود را پری چهره ساخت

در آغوش این مرد و بر وی بتاخت

سحرگه مجال نمازش نبود

ز یاران کسی آگه ز رازش نبود

به آبی فرو رفت نزدیک بام

بر او بسته سرما دری از رخام

نصیحتگری لومش آغاز کرد

که خود را بکشتی در این آب سرد

ز برنای منصف برآمد خروش

که ای یار چند از ملامت؟ خموش

مرا پنج روز این پسر دل فریفت

ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت

نپرسید باری به خلق خوشم

ببین تا چه بارش به جان می کشم

پس آن را که شخصم ز خاک آفرید

به قدرت در او جان پاک آفرید

عجب داری ار بار حکمش برم

که دایم به احسان و فضلش درم؟

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

یکی در نشابور دانی چه گفت

یکی در نشابور دانی چه گفت

چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟

توقع مدار ای پسر گر کسی

که بی سعی هرگز به منزل رسی

سمیلان چو بر می نگیرد قدم

وجودی است بی منفعت چون عدم

طمع دار سود و بترس از زیان

که بی بهره باشند فارغ زیان

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

ثنا گفت بر سعد زنگی کسی

ثنا گفت بر سعد زنگی کسی

که بر تُربتش باد رحمت بسی

دِرَم داد و تشریف و بنواختش

به قدر هنر مرتبت ساختش

چو الله و بس دید بر نقش زر

بشورید و برکند خلعت زبر

ز شورش چنان هول در جان گرفت

 که فی الحال راه بیابان گرفت

یکی دید و گفتش در اطراف دشت

چه بودت که حالت دگرگونه گشت

ز اول زمین بوسه دادی به جای

نبایستی آخر زدن پشت پای

چنین گفت که اول ز بیم و امید

همی لرزه بر تن فتادم چو بید

به آخر ز تمکین الله و بس

نه مال اندر آمد به چشمم نه کس

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

اگر مرد عشقی کم خویش گیر

اگر مرد عشقی کم خویش گیر

وگرنه ره عافیت پیش گیر

مترس از محبت که خاکت کند

که باقی شوی گر هلاکت کند

نروید نبات از حبوب درست

مگر حال بروی بگردد نخست

تو را با حق آن آشنایی دهد

که از دست خویشت رهایی دهد

که تا با خودی در خودت راه نیست

وز این نکته جز بی خود آگاه نیست

نه مطرب که آواز پای ستور

سماع است اگر عشق داری و شور

مگس پیش شوریده دل پر نزد

که او چون مگس دست بر سر نزد

نه بم داند آشفته سامان نه زیر

به آواز مرغی بنالد فقیر

سراینده خود می نگردد خموش

ولیکن نه هر وقت بازست گوش

چو شوریدگان می پرستی کنند

بر آواز دولاب مستی کنند

به چرخ اندر آیند دولاب وار

چو دولاب بر خود بگریند زار

به تسلیم سر در گریبان برند

چو طاقت نماند گریبان درند

مکن عیب درویش مدهوش مست

که غرق است از آن می زند پا و دست

نگویم سماع ای برادر که چیست

مگر مستمع را بدانم که کیست

گر از برج معنی پرد طیر او

فرشته فرو ماند از سیر او

وگر مرد لهوست و بازی و لاغ

قوی تر شود دیوش اندر دماغ

چه مرد سماع است شهوت پرست؟

به آواز خوش خفته خیزد، نه مست

پریشان شود گل به باد سحر

نه هیزم که نشکافدش جز تبر

جهان پر سماع است و مستی و شور

ولیکن چه بیند در آیینه کور؟

نبینی شتر بر نوای عرب

که چونش به رقص اندر آرد طرب؟

شتر را چو شور طرب در سرست

اگر آدمی را نباشد خرست

.

دسته‌ها
باب سوم در عشق و مستی و شور

رئیس دهی با پسر در رهی

رئیس دهی با پسر در رهی

گذشتند بر قلب شاهنشهی

پسر چاوشان دید و تیغ و تبر

قباهای اطلس، کمرهای زر

یلان کماندار نخچیر زن

غلامان ترکش کش تیرزن

یکی در برش پرنیانی قباه

یکی بر سرش خسروانی کلاه

پسر کان همه شوکت و پایه دید

پدر را به غایت فرومایه دید

که حالش بگردید و رنگش بریخت

ز هیبت به بیغوله ای در گریخت

پسر گفتش آخر بزرگ دهی

به سرداری از سر بزرگان مهی

چه بودت که ببریدی از جان امید

بلرزیدی از باد هیبت چو بید؟

پدر گفت سالار و فرمان دهم

ولی عزتم هست تا در دهم

بزرگان ازان دهشت آلوده اند

که در بارگاه ملک بوده اند

تو، ای بی خبر، همچنان در دهی

که بر خویشتن منصبی می نهی

نگفتند حرفی زبان آوران

که سعدی مثالی نگوید بر آن

.