بشبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آواى کوس
چو پیلى باسپ اندر آورد پاى
بیاورد چون باد لشکر ز جاى
همى رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جاى پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکى
دگر سوى زاول کشید اندکى
شتر انک در پیش بودش بخفت
تو گفتى که گشتست با خاک جفت
همى چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهانجوى را آن بد آمد بفال
بفرمود کش سر ببرّند و یال
بدان تا بدو بازگردد بدى
نباشد بجز فرّه ایزدى