دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت ظالم

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطرح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :

مارى تو که کرا ببینى بزنى

یا بوم که هر کجت نشینى نکنى

زورت از پیش مى رود با ما

با خداوند غیب دان نرود

زورمندى مکن بر اهل زمین

تا دعایى بر آسمان برود

حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد وس ایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند . اتفاقا همان شخص بر او گذشت و دیدش که با یاران همی گفت : ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟ گفت : از دل درویشان.

حذر کن ز درد درونهاى ریش

که ریش درون عاقبت سر کند

بهم بر مکن تا توانى دلى

که آهى جهانى به هم بر کند

و بر تاج کیخسرو نبشته بود :

چه سالهاى فراوان و عمرهاى دراز

که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت

چنانکه دست به دست آمده است ملک به ما

به دستهاى دگر همچنین بخواهد رفت

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت ملک زوزن

ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس ، نیک محضر که همگنان را در مواجهه خدمت کردی ، و در غیبت نکویی گفتی. اتفاقا ازو حرکتی در نظر سلطان ناپسند آمد . مصادره فرمود و عقوبت کرد و سرهنگان ملک به سوابق نعمت او معترف بودند و به شکر آن مرتهن . در مدت توکیل او رفق و ملاطفت کردند ی و زجر و معافیت روا نداشتندی.

صلح با دشمن اگر خواهى هرگه که تو را

در قفا عیب کند در نظرش تحسین کن

سخن آخر به دهان مى گذرد موذى را

سخنش تلخ نخواهى دهنش شیرین کن

آن چه مضمون خطاب ملک بود ا زعهدته بعضی بدر آمد و به بقیتی در زندان بماند . آورده اند که طکی از ملوک ناحی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند . اگر رای عزیز فلان احسن الله خلاصه به جانب ما التفاتی کند در رعایت خاطرش هر چه تمامتر سعی کرده شود و اعیان ای« ملک به دیدار او مفتقرند و جواب این حرف را منتظر . خواجه برین وقوف یافت و از خطر اندیشیدن و در حال جوابی مختصر چنان که مصلحت دید برقفای ورق نبشت و روان کرد. یکی از متعلقان واقف شد و ملک را اعلام کرد که فلان را که حبس فرمودی با ملوک نواحی مراسه دارد . ملک بهم برآمد و کشف این خبر فرمود قاصد را بگرفت و رسالت بخواندند . نبشته بود که حسن ظن بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشرطف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت نیست بتحکم آنکه پرورده نعمت نعمت این خاندان است وبه اندک مایه تغیر با ولی نعمت بی وفایی نتوان کرد چنانکه گفته اند :

آن را که به جاى تو است هر دم کرمى

عذرش بنه ار کند به عمرى ستمى

ملک را سیرت حق شناسی او پسند آمد و خلعت و نعمت بخشید و عذر خواست که خطا کردم تو را بی جرم و خطا آزردن. گفت : ای خداوند بنده درین حالت مر خداوند را خطا نمی بیند. تقدیر خداوند تعالی بود که مرین بنده را مکروهی برسد پس به دست تو اولیتر که سوابق نعمت برین بنده داری و ایادی منت و حکما گفته اند :

گر گزندت رسد ز خلق مرنج

که نه راحت رسد ز خلق نه رنج

از خدا دان خلاف دشمن و دوست

کین دل هردو در تصرف اوست

گرچه تیر از کمان همى گذرد

از کماندار بیند اهل خرد

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت یکی از بندگان عمرو لیث

یکی از بندگان عمرو لیث گریخته بود . کسان در عقبش برفتند و باز آوردند . وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند. بنده پیشه عمرو سر بر زمین نهاد و گفت:هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند ، حکم خداوند راست

اما به موجب آنکه پرورده ی نعمت این خاندانم ، نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی ، اجازت فرمای تا وزیر بکشم آنگه قصاص او بفرمای خون مرا ریختم تا بحق کشته باشی. ملک را خنده گرفت ، وزیر را گفت : چه مصلحت می بینی؟ گفت : ای خداوند جهان از بهر خدای این شوخ دیده را به صدقات گور پدر آزاد کن تا مرا در بلایی نیفکنی. گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند :

چو کردى با کلوخ انداز پیکار

سر خود را به نادانى شکستى

چو تیر انداختى بر روى دشمن

چنین دان کاندر آماجش نشستى

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت پیل بانى بر لب دریاى نیل

یکی از ملوک مرضی هایل گرفت که اعادت ذکر آن ناکردنی اولی. طایفه حاکمان یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف . بفرمود طلب کردن. دهقان پسری یافتند بر آن صورت که حکیمان گفته بودند . پدرش و مادرش را بخواند و به نعمت بیکران خشنود گردانیدند و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد. جلاد قصد کرد . پسر سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد . ملک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است ؟ گفت ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پیش قاضی بردند و داد از پادشه خواهند . اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا مرا به خون در سپرند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند بجز خدای عزوجل پناهی نمی بینم.

پیش که برآورم ز دستت فریاد؟

هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد

سلطان را دل ازین سخن بهم برآمد و آب در دیده بگردانید و گفت : هلاک من اولی تر است از خون بی گناهی ریختن . سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

همچنان در فکر آن بیتم که گفت :

پیل بانى بر لب دریاى نیل

زیر پایت گر بدانى حال مور

همچو حال تو است زیر پاى پیل

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت مردم آزار

حکایت

مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد . درویش را مجال انتقام نبود سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که ملک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد . درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت . گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت : من فلانم و این همان سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت : چندین روزگار کجا بودی؟ گفت : از جاهت اندیشه همی کردم، اکنون که در چاهت دیدم فرصت غنیمت دانستم.

ناسزایى را که بینى بخت یار

عاقلان تسلیم کردند اختیار

چون ندارى ناخن درنده تیز

با ددان آن به ، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد

ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دستش ببندد روزگار

پس به کام دوستان مغزش برآر

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت توان به حلق فرو برد استخوان درشت

غافلی را شنیدم که خانه ی رعیت خراب کردی تا خزانه سلطان آباد کند ، بی خبر از قول حکیمان که گفته اند هر که خدای را عز و جل بیازارد تا دل خلقی به دست آرد خداوند تعالی همان خلق را بر او گمارد تا دمار از روزگارش برآرد.

آتش سوزان نکند با سپند

آنچه کند دود دل دردمند

سرجمله حیوانات گویند که شیرست و اذل جانوران خر و باتفاق خر بار بر به که شیر مردم در.

مسکین خر اگر چه بى تمیز است

چون بار همى برد عزیز است

گاوان و خران بار بردار

به ز آدمیان مردم آزار

باز آمدیم به حکایت وزیر غافل. ملک را ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد. در شکنجه کشید و به هنواع عقوبت بکشت.

حاصل نشود رضاى سلطان

تا خاطر بندگان نجویى

خواهى که خداى بر تو بخشد

با خلق خداى کن نکویى

آورده اند که یکی از ستم دیدگان بر سر او بگذشت و در حال تباه او تامل کرد و گفت:

نه هر که قوت بازوى منصبى دارد

به سلطنت بخورد مال مردمان به گزاف

توان به حلق فرو برد استخوان درشت

ولى شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف

نماند ستمکار بد روزگار

بماند بر او لعنت پایدار

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت نوشین روان عادل

آورده اند که نوشین روان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشیروان گفت: نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازین قدر چه خلل آید؟ گفت: بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.

اگر ز باغ رعیت ملک خورد سیبى

برآورند غلامان او درخت از بیخ

به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت هیچکس نزند بر درخت بى بر، سنگ

تنی چند از روندگان در صحبت من بودند . ظاهر ایشان به صلاح آراسته و یکی را از بزرگان در حق این طایقه حسن ظنی بلیغ و ادراری معین کرده ، تا یکی ازینان حرکتی کرده نه مناسب حال درویشان. ظن آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد . خواستم تا به طریقی کفاف یاران مستخلص کنم . آهنگ خدمتش کردم ، دربانم رها نکرد و جفا کرد و معذورش داشتم که لطیفان گفته اند :

در میر و وزیر و سلطان را

بى وسیلت مگرد پیرامن

سگ و دربان چو یافتند غریب

این گریبانش گیرد، آن دامن

چندان که مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یا و با اکرام دراوردند و برتر مقامی معین کردند اما بتواضع فروتر نشستم. و گفتم :

بگذار که بنده کمینم

تا در صف بندگان نشینم

آن بزرگمرد گفت : الله الله چه جای این گفتار است؟

گر بر سر چشم ما نشینى

بارت بکشم که نازنینى

فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن پیوستم تا حدیث زلت یاران در میان آمد و گفتم :

چه جرم دید خداوند سابق الانعام

که بنده در نظر خویش خوار مى دارد

خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف

که جرم بیند و نان برقرار مى دارد

حاکم این سخن عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ی ماضی مهیا دارند و موونت ایام تعطیل وفا کنند . شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم و در وقت برون آمدن گفتم.

چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید

روند خلق به دیدارش از بسى فرسنگ

تو را تحمل امثال ما بباید کرد

که هیچکس نزند بر درخت بى بر، سنگ

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

ملک زاده ای گنج فراوان از پدر میراث یافت . دست کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی دریغ بر سپاه و رعیت بریخت.

نیاساید مشام از طبله عود

بر آتش نه که چون عنبر ببوید

بزرگى بایدت بخشندگى کن

که دانه تا نیفشانى نرود

یکی از جلسای بی تدبیر نصیحتش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت ار به سعی اندوخته اند و برای مصلحتی نهاده ، دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمنان از پس ، نباید که وقت حاجت فرومانی.

اگر گنجى کنى بر عامیان بخش

رسد هر کد خدایى را برنجى

چرا نستانى از هر یک جوى سیم

که گرد آید تو را هر وقت گنجى

ملک روی ازین سخن بهم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت : مرا خداوند تعالی مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم نه پاسبان که نگاه دارم.

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت

نوشین روان نمرد که نام نکو گذاشت

.

دسته‌ها
باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت دوست آن دانم که گیرد دست دوست

یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده وشد کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شماتت اعدا براندیشم که بطعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروت حمل کنند و گویند:

مبین آن : بى حمیت را که هرگز

نخواهد دید روى نیکبختى

که آسانى گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد بسختى

و در علم محاسبت چنانکه معلوم است چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم : عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارید : امید و بیم ، یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن .

کس نیاید به خانه درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش

یا جگربند، پیش زاغ بنه

گفت : این مناسبت حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی. نشنیده ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟

راستى موجب رضاى خدا است

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکما گویند ، چار کس از چارکس به جان برنجند. حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و آن که حساب پاک است از محاسب چه باک است ؟

مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک

زنند جامه ناپاک گازران بر سنگ

گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدنش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان . کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است ؟ گفتا : شنیده ام که شتر را بسخره می گیرند. گفت : ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت : خاموش که اگر حسودان بغرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرد بود . تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوا و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. اگر آنچه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.

به دریا در منافع بى شمار است

اگر خواهى ، سلامت در کنار است

رفیق این سخن بشنید و بهم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت کین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت ؟ قول حکما درست آمد که گفته اند : دوستان به زندان بکار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند .

دوست مشمار آنکه در نعمت زند

لاف یارى و برادر خواندگى

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالى و درماندگى

دیدم که متغیر می شود و نصیحت به غرض می شنود . به نزدیک صاحبدیوان رفتم ، به سابقه ی معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برین برآمد ، لطف طبعش را بدیدند و حس تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم :

ز کار بسته میندیش و در شکسته مدار

که آب چشمه حیوان درون تاریکى است

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است ولیکن بر شیرین دارد

در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق افتاد . چون از زیارت مکه بازآمدم دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیات درویشان. گفتم : چه حالت است ؟ گفت : آن چنانکه تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام ملکه در کشف حقیقت آن استصقا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه ی حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینى که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآورد ز پاى

همه عالمش پاى بر سر نهند

فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده ی سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص . گفتم : آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج ، روزى افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن .بدین کلمه اختصار کردیم .

ندانستى که بینى بند بر پاى

چو در گوشت نیامد پند مردم ؟

دگر ره چون ندارى طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

.