باب دوم در اخلاق پارسايان

حکایت و ما از رگ گردن ، به انسان نزدیکتریم

در جامع بعلبک بودم .یک روز چند کلمه به عنوان پند و اندرز براى جماعتى که در آنجا بودند، مى گفتم ، ولى آن جماعت را پژمرده دل و دل مرده و بى بصیرت یافتم که آن چنان در امور مادى فرو رفته بودند که در وجود آنها راهى به جهان معنویت نبود. دیدم که سخنم در آنها بى فایده است و آتش سوز دلم ، هیزم تر آنها را نمى سوزاند. تربیت و پرورش آدم نماهاى حیوان صفت و آینه گردانى در کوى کورهاى بى بصیرت ، برایم ، دشوار شد، ولى همچنان به سخن ادامه مى دادم و در معنویت باز بود. سخن از این آیه به میان آمد که خداوند مى فرماید:

و نحن اقرب الیه من حبل الورید:

و ما از رگ گردن ، به انسان نزدیکتریم .

دوست نزدیکتر از من به من است

وین عجبتر که من از وى دورم

چه کنم با که توان گفت که دوست

در کنار من و من مهجورم

من از شرا باین سخن مست و فضاله قدح در دست که رونده ای برکنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعره ای زد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس بجوش.گفتم:

اى سبحان الله ! دوران باخبر، در حضور و نزدیکان بى بصر، درو!

فهم سخن چون نکند مستمع

قوت طبع از متکلم مجوى

فسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوى گوى

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *