جنگ دوازده رخ

رفتن گیو به ویسه‏گرد به نزدیک پیران‏

ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ

گرفته بیاد آن سخنهاى تلخ‏

فرود آمد و کس فرستاد زود

بران سان که گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد

برفت از در بلخ تا ویسه گرد

که پیران بدان شهر بد با سپاه

که دیهیم ایران همى جست و گاه‏

فرستاده چون سوى پیران رسید

سپهدار پیران سپه را بدید

بگفتند کآمد سوى بلخ گیو

ابا ویژگان سپهدار نیو

چو بشنید پیران برافراخت کوس

شد از سمّ اسبان زمین آبنوس‏

ده و دو هزارش ز لکشر سوار

فراز آمد اندر خور کارزار

ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ

گرفته بیاد آن سخنهاى تلخ‏

فرود آمد و کس فرستاد زود

بران سان که گودرز فرموده بود

همان شب سپاه اندر آورد گرد

برفت از در بلخ تا ویسه گرد

که پیران بدان شهر بد با سپاه

که دیهیم ایران همى جست و گاه‏

فرستاده چون سوى پیران رسید

سپهدار پیران سپه را بدید

بگفتند کآمد سوى بلخ گیو

ابا ویژگان سپهدار نیو

چو بشنید پیران برافراخت کوس

شد از سمّ اسبان زمین آبنوس‏

ده و دو هزارش ز لکشر سوار

فراز آمد اندر خور کارزار

از یشان دو بهره هم آنجا بماند

برفت و جهان دیدگان را بخواند

بیامد چو نزدیک جیحون رسید

بگرد لب آب لشکر کشید

بجیحون پر از نیزه دیوار کرد

چو با گیو گودرز دیدار کرد

دو هفته شد اندر سخنشان درنگ

بدان تا نباشد ببیداد جنگ‏

ز هر گونه گفتند و پیران شنید

گنهکارى آمد ز ترکان پدید

بزرگان ایران زمان یافتند

بریشان بگفتار بشتافتند

برافگند پیران هم اندر شتاب

نوندى بنزدیک افراسیاب‏

که گودرز کشوادگان با سپاه

نهاد از بر تخت گردان کلاه‏

فرستاده آمد بنزدیک من

گزین پور او مهتر انجمن‏

مرا گوش و دل سوى فرمان تست

بپیمان روانم گروگان تست‏

سخن چون بسالار ترکان رسید

سپاهى ز جنگ آوران برگزید

فرستاد نزدیک پیران سوار

ز گردان شمشیر زن سى هزار

بدو گفت بردار شمشیر کین

وزیشان بپرداز روى زمین‏

نه گودرز باید که ماند نه گیو

نه فرهاد و گرگین نه رهّام نیو

که بر ما سپاه آمد از چار سوى

همى گاه توران کنند آرزوى‏

جفاپیشه گشتم ازین پس بجنگ

نجویم بخون ریختن بر درنگ‏

براى هشیوار و مردان مرد

برآرم ز کى‏خسرو این بار گرد

چو پیران بدید آن سپاه بزرگ

بخون تشنه هر یک بکردار گرگ‏

برآشفت ازان پس که نیرو گرفت

هنرها بشست از دل آهو گرفت‏

جفا پیشه گشت آن دل نیکخوى

پر اندیشه شد رزم کرد آروزى‏

بگیو آنگهى گفت برخیز و رو

سوى پهلوان سپه باز شو

بگویش که از من تو چیزى مجوى

که فرزانگان آن نبیند روى‏

یکى آنکه از نامدار گوان

گروگان همى خواهى این کى توان‏

و دیگر که گفتى سلیح و سپاه

گرانمایه اسبان و تخت و کلاه‏

برادر که روشن جهان منست

گزیده پسر پهلوان منست‏

همى گویى از خویشتن دور کن

ز بخرد چنین خام باشد سخن‏

مرا مرگ بهتر ازان زندگى

که سالار باشم کنم بندگى‏

یکى داستان زد برین بر پلنگ

چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ‏

بنام ار بریزى مرا گفت خون

به از زندگانى بننگ اندرون‏

و دیگر که پیغام شاه آمدست

بفرمان جنگم سپاه آمدست‏

چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو

ابا لشکرى نامبردار و نیو

سپهدار چون گیو برگشت از وى

خروشان سوى جنگ بنهاد روى‏

دمان از پس گیو پیران دلیر

سپه را همى راند برسان شیر

بیامد چو پیش کنابد رسید

بران دامن کوه لشکر کشید

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن