انوشیروان
بیمار شدن نوشین روان و آشوب بر پا زدن نوشزاد
چنین گفت گوینده پارسى
که بگذشت سال از برش چار سى
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
هم از نوش زاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسرى که تخت
بپردخت زان خسروانى درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسى کو ز بند خرد جسته بود
بزندان نوشین روان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر از و دست بر سر گرفت
چنین گفت گوینده پارسى
که بگذشت سال از برش چار سى
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست کآهرمنست
هم از نوش زاد آمد این داستان
که یاد آمد از گفته باستان
چو بشنید فرزند کسرى که تخت
بپردخت زان خسروانى درخت
در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسى کو ز بند خرد جسته بود
بزندان نوشین روان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر از و دست بر سر گرفت
بشهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
بسى انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغ زن
فراز آمدندش تنى سى هزار
همه نیزه داران خنجرگزار
یکى نامه بنوشت نزدیک خویش
ز قیصر چو آیین تاریک خویش
که بر جند شاپور مهتر تویى
هم آواز و هم کیش قیصر تویى
همه شهر ازو پر گنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد
خبر زین بشهر مداین رسید
ازان کآمد از پور کسرى پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سوارى بر افگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهى کى بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد بنزدیک نوشین روان
بگفت انچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوش زاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمى گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندى براز
چو گشت آن سخن بر دلش جایگیر
بفرمود تا نزد او شد دبیر
یکى نامه بنوشت با داغ و درد
پر آژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارنده هور و کیوان و ماه
فروزنده فرّ و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پى مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهى بخواهد برید
بدانستم این نامه ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
و زان پر گناهان زندان شکن
که گشتند با نوش زاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسى
سزد گر نماند بگیتى بسى
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسرى بر آغاز تا نوش زاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پى پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
کنارش پر از تاج داران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهى بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهى که یارند با نوش زاد
که جز مرگ کسرى ندارند یاد
اگر خود گذر یابى از روز بد
بمرگ کسى شاد باشى سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسى یاد جز بد نژاد
سر نوش زاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او هم آواز گشت
نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهى خیره کردى تباه
اگر تخت گشتى ز خسرو تهى
همو بود زیباى شاهنشهى
چنین بود خود در خور کیش اوى
سزاوار جان بداندیش اوى
ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند
و ز آزرم ما دل بپرداختند
و ز ان خواسته کو تبه کرد نیز
همى بر دل ما نسنجد بچیز
بداندیش و بیکار و بد گوهرند
بدین زیردستى نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
مرا بیم و باک از جهان داورست
که از دانش برتران برترست
نباید که شد جان ما بىسپاس
بنزدیک یزدان نیکى شناس
مرا داد پیروزى و فرّهى
فزونى و دیهیم شاهنشهى
سزاى دهش گر نیایش بدى
مرا بر فزونى فزایش بدى
گر از پشت من رفت یک قطره آب
بجاى دگر یافته جاى خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
و گر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
و زان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من
و زان نامه کز قیصر آمد بدوى
همى آب تیره در آمد بجوى
ازان کو هم آواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسى را که کوتاه باشد خرد
بدین نیاکان خود ننگرد
گران بىخرد سر بپیچد ز داد
بدشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پى و خون و اندام ماست
تو لشکر بیاراى و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ایدونک تنگ اندر آید سخن
بجنگ اندرون هیچ تندى مکن
گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
از آبى کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
و گر خوار گیرد تن ارجمند
بپستى نهد روى سرو بلند
سرش بر گراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامى که خوارى کند آرزوى
نشاید جدا کرد او را ز خوى
یکى ارجمندى بود کشته خوار
چو با شاه گیتى کند کارزار
تو از کشتن او مدار ایچ باک
چو خون سر خویش گیرد بخاک
سوى کیش قیصر گراید همى
ز دیهیم ما سر بتابد همى
عزیزى بود زار و خوار و نژند
گزیده بشاهى ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکى مهر نوش
پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هر کو بمرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانى مباد
تو از تیرگى روشنایى مجوى
که با آتش آب اندر آید بجوى
نه آسانیى دید بىرنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
تو با چرخ گردان مکن دوستى
که گه مغز اویى و گه پوستى
چه جویى ز کردار او رنگ و بوى
بخواهد ربودن چو بنمود روى
بدان گه بود بیم رنج و گزند
که گردون گردان بر آرد بلند
سپاهى که هستند با نوش زاد
کجا سر بپیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازى مدان
گزاف زنان بود و راى بدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همى از پى کیش پیچد سرش
چنینست کیش مسیحا که دم
زنى تیز و گردد کسى زو دژم
نه پرواى راى مسیحا بود
بفرجام خصمش چلیپا بود
دگر هر که هست از پراگندگان
بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکى برترى راى نیست
دم باد با راى ایشان یکیست
بجنگ ار گرفته شود نوش زاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان
سر آرند بر خویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوى
ابا آنک بردند فرمان اوى
در گنج یک سر بدو بر مبند
و گرچه چنین خوار شد ارجمند
ز پوشیده رویان و از خوردنى
ز افگندنى هم ز گستردنى
برو هیچ تنگى نباید بچیز
نباید که چیزى نیابد بنیز
وزین مرزبانان ایرانیان
هر ان کس که بستند با او میان
چو پیروز گردى مپیچان سخن
میانشان بخنجر بدو نیم کن
هر ان کس که او دشمن پادشاست
بکام نهنگش سپارى رواست
جز ان هرک ما را بدل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
ز ما نیکوییها نگیرند یاد
ترا آزمایش بس از نوش زاد
ز نظّاره هر کس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند
بهنگام بد گفتن آراستند
مباش اندرین نیز همداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گر او بى هنر شد هم از پشت ماست
دل ما برین راستى برگواست
زبان کسى کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد بر نوش زاد
همه داغ کن بر سر انجمن
مبادش زبان و مبادش دهن
کسى کو بجوید همى روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
بکار آورد کژّى و دشمنى
بداندیشى و کیش آهر منى
بدین پادشاهى نباشد رواست
که فرّ و سر و افسر و چهر ماست