انوشیروان

جنگ ساختن گو و طلحند

پس آگاهى آمد بطلخند و گو

که هر برزنى با یکى پیش رو

همه شهر ویران کنند از هوا

نباید که دارند شاهان روا

ببودند زان آگهى پر هراس

همى داشتندى شب و روز پاس‏

چنان بد که روزى دو شاه جوان

برفتند بى‏لشکر و پهلوان‏

زبان برگشادند یک با دگر

پر آژنگ روى و پر از جنگ سر

بطلخند گفت اى برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن‏

بتا روى برخیره چیزى مجوى

که فرزانگان آن نبینند روى‏

پس آگاهى آمد بطلخند و گو

که هر برزنى با یکى پیش رو

همه شهر ویران کنند از هوا

نباید که دارند شاهان روا

ببودند زان آگهى پر هراس

همى داشتندى شب و روز پاس‏

چنان بد که روزى دو شاه جوان

برفتند بى‏لشکر و پهلوان‏

زبان برگشادند یک با دگر

پر آژنگ روى و پر از جنگ سر

بطلخند گفت اى برادر مکن

کز اندازه بگذشت ما را سخن‏

بتا روى برخیره چیزى مجوى

که فرزانگان آن نبینند روى‏

شنیدى که جمهور تا زنده بود

برادر ورا چون یکى بنده بود

بمرد او و من ماندم خوار و خرد

یکى خرد را گاه نتوان سپرد

جهان پر ز خوبى بد از راى اوى

نیارست جستن کسى جاى اوى‏

برادر ورا همچو جان بود و تن

بشاهى ورا خواندند انجمن‏

اگر بودمى من سزاوار گاه

نکردى بماى اندرون کس نگاه‏

بر آیین شاهان گیتى رویم

ز فرزانگان نیک و بد بشنویم‏

من از تو بسال و خرد مهترم

تو گویى که من کهترم بهترم‏

مکن ناسزا تخت شاهى مجوى

مکن روى کشور پر از گفت و گوى‏

چنین پاسخ آورد طلخند پس

بافسون بزرگى نجستست کس‏

من این تاج و تخت از پدر یافتم

ز تخمى که او کشت بر یافتم‏

همه پادشاهى و گنج و سپاه

ازین پس بشمشیر دارم نگاه‏

ز جمهور و ز ماى چندین مگوى

اگر آمنى تخت را رزم جوى‏

سرانشان پر از جنگ باز آمدند

بشهر اندرون رزمساز آمدند

سپاهى و شهرى همه جنگجوى

بدرگاه شاهان نهادند روى‏

گروهى بطلخند کردند راى

دگر را بگو بود دل رهنماى‏

برآمد خروش از در هر دو شاه

یکى را نبود اندر آن شهر راه‏

نخستین بیاراست طلخند جنگ

نبودش بجنگ دلیران درنگ‏

سر گنجهاى پدر برگشاد

سپه را همه ترگ و جوشن بداد

همه شهر یک سر پر از بیم شد

دل مرد بخرد بدو نیم شد

که تا چون بود گردش آسمان

کرا برکشد زین دو مهتر زمان‏

همه کشور آگاه شد زین دو شاه

دمادم بیامد ز هر سو سپاه‏

بپوشید طلخند جوشن نخست

بخون ریختن چنگها را بشست‏

بیاورد گو نیز خفتان و خود

همى داد جان پدر را درود

بدان تندى از جاى برخاستند

همى پشت پیلان بیاراستند

نهادند بر کوهه پیل زین

تو گفتى همى راه جوید زمین‏

همه دشت پر زنگ و هندى دراى

همه گوش پر ناله کرّ ناى‏

بلشکر گه آمد دو شاه جوان

همه بهر بیشى نهاده روان‏

سپهر اندران رزمگه خیره شد

ز گرد سپه چشمها تیره شد

بر آمد خروشیدن گاو دم

ز دو رویه آواز رویینه خم‏

بیاراست با میمنه میسره

تو گفتى زمین کوه شد یک سره‏

دو لشکر کشیدند صف بر دو میل

دو شاه سرافراز بر پشت پیل‏

درفشى درفشان بسر بر بپاى

یکى پیکرش ببر و دیگر هماى‏

پیاده بپیش اندرون نیزه دار

سپردار و شایسته کارزار

نگه کرد گو اندران دشت جنگ

هوا دید چون پشت جنگى پلنگ‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *