خسرو پرویز

رسیدن خسرو پرویز با بهرام چوبینه به همدیگر

رسیدند بهرام و خسرو بهم

گشاده یکى روى و دیگر دژم‏

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

فریدون یل بود با فرّ و تاج‏

ز دیباى زربفت چینى قباى

چو گردوى پیش اندرون رهنماى‏

چو بندوى و گستهم بر دست شاه

چو خرّاد برزین زرّین کلاه‏

همه غرقه در آهن و سیم و زر

نه یاقوت پیدا نه زرّین کلاه‏

چو بهرام روى شهنشاه دید

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

ازان پس چنین گفت با سرکشان

که این روسپى زاده بدنشان‏

رسیدند بهرام و خسرو بهم

گشاده یکى روى و دیگر دژم‏

نشسته جهاندار بر خنگ عاج

فریدون یل بود با فرّ و تاج‏

ز دیباى زربفت چینى قباى

چو گردوى پیش اندرون رهنماى‏

چو بندوى و گستهم بر دست شاه

چو خرّاد برزین زرّین کلاه‏

همه غرقه در آهن و سیم و زر

نه یاقوت پیدا نه زرّین کلاه‏

چو بهرام روى شهنشاه دید

شد از خشم رنگ رخش ناپدید

ازان پس چنین گفت با سرکشان

که این روسپى زاده بدنشان‏

ز پستى و کندى بمردى رسید

توانگر شد و رزمگه برکشید

بیاموخت آیین شاهنشهان

بزودى سر آرم بدو بر جهان‏

ببینید لشکرش را سر بسر

که تا کیست زیشان یکى نامور

سوارى نبینم همى رزم جوى

که با من بروى اندر آرند روى‏

ببیند کنون کار مردان مرد

تگ اسپ و شمشیر و گرز نبرد

همان زخم گوپال و باران تیر

خروش یلان بر ده و دار و گیر

ندارد بآوردگه پیل پاى

چو من با سپاه اندر آیم ز جاى‏

ز آواز من کوه ریزان شود

هژبر دلاور گریزان شود

بخنجر بدریا بر افسون کنیم

بیابان سراسر پر از خون کنیم‏

بگفت و بر انگیخت ابلق ز جاى

تو گفتى شد آن باره پرّان هماى‏

یکى تنگ آوردگاهى گرفت

بدو مانده بد لشکر اندر شگفت‏

ز آوردگه شد سوى نهروان

همى بود بر پیش فرخ جوان‏

تنى چند با او ز ایرانیان

همه بسته بر جنگ خسرو میان‏

چنین گفت خسرو که اى سرکشان

ز بهرام چوبین که دارد نشان‏

بدو گفت گردوى کاى شهریار

نگه کن بران مرد ابلق میان سپاه‏

قبایش سپید و حمایل سیاه

همى راند ابلق میان سپاه‏

جهاندار چون دید بهرام را

بدانستش آغاز و فرجام را

چنین گفت کان دودگون دراز

نشسته بران ابلق سرفراز

بدو گفت گردوى کآرى همان

نبردست هرگز بنیکى گمان‏

چنین گفت کز پهلو کوژ پشت

بپرسى سخن پاسخ آرد درشت‏

همان خوک بینى و خوابیده چشم

دل آگنده دارد تو گویى بخشم‏

بدیده ندیدى مر او را بدست

کجا در جهان دشمن ایزدست‏

نبینم همى در سرش کهترى

نیابد کس او را بفرمانبرى‏

ازان پس به بندوى و گستهم گفت

که بگشایم این داستان از نهفت‏

که گر خر نیاید بنزدیک بار

تو بار گران را بنزد خر آر

چو بفریفت چوبینه را نرّه دیو

کجا بیند او راه گیهان خدیو

هر آن دل که از آز شد دردمند

نیایدش کار بزرگان پسند

جز از جنگ چوبینه را راى نیست

بدلش اندرون داد را جاى نیست‏

چو بر جنگ رفتن بسى شد سخن

نگه کرد باید ز سر تا ببن‏

که داند که در جنگ پیروز کیست

بدان سر دگر لشکر افروز کیست‏

برین گونه آراسته لشکرى

بپرخاش بهرام یل مهترى‏

دژاگاه مردى چو دیو سترگ

سپاهى بکردار درنده گرگ‏

گر ایدونک باشیم همداستان

نباشد مرا ننگ زین داستان‏

بپرسش یکى پیش دستى کنم

ازان به که در جنگ سستى کنم‏

اگر زو بر اندازه یابم سخن

نو آیین بدیهاش گردد کهن‏

ز گیتى یکى گوشه او را دهم

سپاسى ز دادن بدو بر نهم‏

همه آشتى گردد این جنگ ما

برین رزمگه جستن آهنگ ما

مرا ز آشتى سودمندى بود

خرد بى‏گمان تاج بندى بود

چو بازارگانى کند پادشا

ازو شاد باشد دل پارسا

بدو گفت گستهم کاى شهریار

انوشه بدى تا بود روزگار

همى گوهر افشانى اندر سخن

تو داناترى هرچ باید بکن‏

تو پر دادى و بنده بیدادگر

تو پر مغزى و او پر از باد سر

چو بشنید خسرو بپیمود راه

خرامان بیامد بپیش سپاه‏

بپرسید بهرام یل را ز دور

همى جست هنگامه رزم سور

ببهرام گفت اى سر افراز مرد

چگونست کارت بدشت نبرد

تو درگاه را همچو پیرایه‏اى

همان تخت و دیهیم را مایه‏اى‏

ستون سپاهى بهنگام رزم

چو شمع درخشنده هنگام بزم‏

جهانجوى گردى و یزدان پرست

مداراد دارنده باز از تو دست‏

سگالیده‏ام روزگار ترا

بخوبى بسیجیده کار ترا

ترا با سپاه تو مهمان کنم

ز دیدار تو رامش جان کنم‏

سپهدار ایرانت خوانم بداد

کنم آفریننده را بر تو یاد

سخنهاش بشنید بهرام گرد

عنان باره تیز تگ را سپرد

هم از پشت آن باره بردش نماز

همى بود پیشش زمانى دراز

چنین داد پاسخ مر ابلق سوار

که من خرمم شاد و به روزگار

ترا روزگار بزرگى مباد

نه بیداد دانى ز شاهى نه داد

الان شاه چون شهریارى کند

ورا مرد بدبخت یارى کند

ترا روزگارى سگالیده‏ام

بنوّى کمندیت مالیده‏ام‏

بزودى یکى دار سازم بلند

دو دستت ببندم بخم کمند

بیاویزمت زان سزاوار دار

ببینى ز من تلخى روزگار

چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید

برخساره شد چون گل شنبلید

چنین داد پاسخ که اى ناسپاس

نگوید چنین مرد یزدان شناس‏

چو مهمان بخوان تو آید ز دور

تو دشنام سازى بهنگام سور

نه آیین شاهان بود زین نشان

نه آن سواران گردنکشان‏

نه تازى چنین کرد و نه پارسى

اگر بشمرى سال صد بار سى‏

ازین ننگ دارد خردمند مرد

بگرد در ناسپاسى مگرد

چو مهمانت آواز فرخ دهد

برین گونه بر دیو پاسخ دهد

بترسم که روز بد آیدت پیش

که سرگشته بینمت بر راى خویش‏

ترا چاره بر دست آن پادشاست

که زندست جاوید و فرمانرواست‏

گنهکار یزدانى و ناسپاس

تن اندر نکوهش دل اندر هراس‏

مرا چون الان شاه خوانى همى

ز گوهر بیک سوم دانى همى‏

مگر ناسزایم بشاهنشهى

نزیباست بر من کلاه مهى‏

چو کسرى نیا و چو هرمز پدر

کرا دانى از من سزاوارتر

ورا گفت بهرام کاى بد نشان

بگفتار و کردار چون بیهشان‏

نخستین ز مهمان گشادى سخن

سرشتت بد و داستانت کهن‏

ترا با سخنهاى شاهان چه کار

نه فرزانه مردى نه جنگى سوار

الان شاه بودى کنون کهترى

هم از بنده بندگان کمترى‏

گنه‏کارتر کس توى در جهان

نه شاهى نه زیباسرى از مهان‏

بشاهى مرا خواندند آفرین

نمانم که پى بر نهى بر زمین‏

دگر آنک گفتى که بد اخترى

نزیبد ترا شاهى و مهترى‏

ازان گفتم اى ناسزاوار شاه

که هرگز مبادى تو در پیش گاه‏

که ایرانیان بر تو بر دشمنند

بکوشند و بیخت ز بن بر کنند

بدرّند بر تن بر پوست و رگ

سپارند پس استخوانت بسگ‏

بدو گفت خسرو که اى بد کنش

چرا گشته‏اى تند و برتر منش‏

که آهوست بر مرد گفتار زشت

ترا نه در آغاز بود این سرشت‏

ز مغز تو بگسست روشن خرد

خنک نامور کو خرد پرورد

هر آن دیو کاید زمانش فراز

زبانش بگفتار گردد دراز

نخواهم که چون تو یکى پهلوان

بتندى تبه گردد و ناتوان‏

سزد گر ز دل خشم بیرون کنى

نجوشى و بر تیزى افسون کنى‏

ز دارنده دادگر یاد کن

خرد را بدین یاد بنیاد کن‏

یکى کوه دارى بزیر اندرون

که گر بنگرى برتر از بیستون‏

گر از تو یکى شهریار آمدى

مغیلان بى‏بر ببار آمدى‏

ترا دل پر اندیشه مهتریست

ببینیم تا راى یزدان بچیست‏

ندانم که آمُختت این بدتنى

ترا با چنین کیش آهرمنى‏

هران کاین سخن با تو گوید همى

بگفتار مرگ تو جوید همى‏

بگفت و فرود آمد از خنگ عاج

ز سر بر گرفت آن بها گیر تاج‏

بنالید و سر سوى خورشید کرد

ز یزدان دلش پر ز امید کرد

چنین گفت کاى روشن دادگر

درخت امید از تو آید ببر

تو دانى که بر پیش این بنده کیست

کزین ننگ بر تاج باید گریست‏

و زان جا سبک شد بجاى نماز

همى گفت با داور پاک راز

گر این پادشاهى ز تخم کیان

بخواهد شدن تا نبندم میان‏

پرستنده باشم بآتشکده

نخواهم خورش جز ز شیر دده‏

ندارم بگنج اندرون زرّ و سیم

بگاه پرستش بپوشم گلیم‏

گر ایدونک این پادشاهى مراست

پرستنده و ایمن و داد و راست‏

تو پیروز گردان سپاه مرا

به بنده مده تاج و گاه مرا

اگر کام دل یابم این تاج و اسپ

بیارم دمان پیش آذر گشسب‏

همین یاره و طوق و این گوشوار

همین جامه زرّ گوهر نگار

همان نیز ده بدره دینار زرد

فشانم برین گنبد لاژورد

پرستندگان را دهم ده هزار

درم چون شوم بر جهان شهریار

ز بهرامیان هرک گردد اسیر

بپیش من آرد کسى دستگیر

پرستنده فرخ آتش کنم

دل موبد و هیربد خوش کنم‏

بگفت این و ز خاک بر پاى خاست

ستمدیده گوینده بود راست‏

ز جاى نیایش بیامد چو گرد

ببهرام چوبینه آواز کرد

که اى دوزخى بنده دیونر

خرد دور و دور از تو آیین و فر

ستمگاره دیویست با خشم و زور

کزین گونه چشم ترا کرد کور

بجاى خرد خشم و کین یافتى

ز دیوان کنون آفرین یافتى‏

ترا خارستان شارستانى نمود

یکى دوزخى بوستانى نمود

چراغ خرد پیش چشمت بمرد

ز جان و دلت روشنایى ببرد

نبودست جز جادوى پر فریب

که اندر بلندى نمودت نشیب‏

بشاخى همى یازى امروز دست

که برگش بود زهر و بارش کبست‏

نجستست هرگز تبار تو این

نباشد بجوینده بر آفرین‏

ترا ایزد این فرّ و برزت نداد

نیارى ز گرگین میلاد یاد

ایا مرد بدبخت و بیدادگر

بنابودنیها گمانى مبر

که خرچنگ را نیست پر عقاب

نپرّد عقاب از بر آفتاب‏

بیزدان پاک و بتخت و کلاه

که گر من بیابم ترا بى‏سپاه‏

اگر برزنم بر تو بر باد سرد

ندارمت رنجه ز گرد نبرد

سخنها شنیدیم چندى درشت

بپیروزگر باز هشتیم پشت‏

اگر من سزاوار شاهى نیم

مبادا که در زیر دستى زیم‏

چنین پاسخش داد بهرام باز

که اى بى‏خرد ریمن دیو ساز

پدرت آن جهاندار دین دوست مرد

که هرگز نزد بر کسى باد سرد

چنو مرد را ارج نشناختى

بخوارى ز تخت اندر انداختى‏

پس او جهاندار خواهى بدن

خردمند و بیدار خواهى بدن‏

تو ناپاکى و دشمن ایزدى

نبینى ز نیکى دهش جز بدى‏

گر ایدونک هرمزد بیداد بود

زمان و زمین زو بفریاد بود

تو فرزند اویى نباشد سزا

بایران و توران شده پادشا

ترا زندگانى نباید نه تخت

یکى دخمه‏یى بس که دورى ز بخت‏

هم ان کین هرمز کنم خواستار

دگر کاندر ایران منم شهریار

کنون تازه کن بر من این داستان

که از راستان گشت همداستان‏

که تو داغ بر چشم شاهان نهى

کسى کو نهد نیز فرمان دهى‏

ازان پس بیابى که شاهى مراست

ز خورشید تا برج ماهى مراست‏

بدو گفت خسرو که هرگز مباد

که باشد بدرد پدر بنده شاد

نوشته چنین بود و بود آنچ بود

سخن بر سخن چند باید فزود

تو شاهى همى سازى از خویشتن

که گر مرگت آید نیابى کفن‏

بدین اسپ و برگستوان کسان

یکى خسروى بآرزو و نارسان‏

نه خان و نه مان و نه بوم و نژاد

یکى شهریارى میان پر ز باد

بدین لشکر و چیز و نامى دروغ

نگیرى بر تخت شاهى فروغ‏

ز تو پیش بودند کنداوران

جهانجوى و با گرزهاى گران‏

نجستند شاهى که کهتر بدند

نه اندر خور تخت و افسر بدند

همى هر زمان سر فرازى بخشم

همى آب خشم اندر آرى بچشم‏

بجوشد همى بر تنت بدگمان

زمانه بخشم آردت هر زمان‏

جهاندار شاهى ز داد آفرید

دگر از هنر و ز نژاد آفرید

بدان کس دهد کو سزاوارتر

خرد دارتر هم بى‏آزارتر

الان شاه ما را پدر کرده بود

کجا بر من از کارت آزرده بود

کنون ایزدم داد شاهنشهى

بزرگى و تخت و کلاه مهى‏

پذیرفتم این از خداى جهان

شناسنده آشکار و نهان‏

بدستورى هرمز شهریار

کجا داشت تاج پدر یادگار

از ان نامور پر هنر بخردان

بزرگان و کار آزموده ردان‏

بدان دین که آورده بود از بهشت

خرد یافته پیر سر زرد هشت‏

که پیغمبر آمد بلهراسپ داد

پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد

هر انکس که ما را نمودست رنج

دگر آنک ازو یافتستیم گنج‏

همه یک سر اندر پناه منند

اگر دشمن ار نیک خواه منند

همه بر زن و زاده بر پادشا

نخوانیم کس را مگر پارسا

ز شهرى که ویران شد اندر جهان

بجایى که درویش باشد نهان‏

توانگر کنم مرد درویش را

پراگنده و مردم خویش را

همه خارستانها کنم چون بهشت

پر از مردم و چارپایان و کشت‏

بمانم یکى خوبى اندر جهان

که نامم پس از مرگ نبود نهان‏

بیاییم و دل را ترازو کنیم

بسنجیم و نیرو ببازو کنیم‏

چو هرمز جهاندار و باداد بود

زمین و زمانه بدو شاد بود

پسر بى‏گمان از پدر تخت یافت

کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت‏

تو اى پر گناه فریبنده مرد

که جستى نخستین ز هرمز نبرد

نبد هیچ بد جز بفرمان تو

وگر تنبل و مکر و دستان تو

گر ایزد بخواهد من از کین شاه

کنم بر تو خورشید روشن سیاه‏

کنون تاج را در خور کار کیست

چو من ناسزایم سزاوار کیست‏

بدو گفت بهرام کاى مرد گرد

سزا آن بود کز تو شاهى ببرد

چو از دخت بابک بزاد اردشیر

که اشکانیان را بدى دار و گیر

نه چون اردشیر اردوان را بکشت

بنیرو شد و تختش آمد بمشت‏

کنون سال چون پانصد بر گذشت

سر تاج ساسانیان سرد گشت‏

کنون تخت و دیهیم را روز ماست

سر و کار با بخت پیروز ماست‏

چو بینیم چهر تو و بخت تو

سپاه و کلاه تو و تخت تو

بیازم بدین کار ساسانیان

چو آشفته شیرى که گردد ژیان‏

ز دفتر همه نامشان بسترم

سر تخت ساسانیان بسپرم‏

بزرگى مر اشکانیان را سزاست

اگر بشنود مرد داننده راست‏

چنین پاسخ آورد خسرو بدوى

که اى بیهده مرد پیکار جوى‏

اگر پادشاهى ز تخم کیان

بخواهد شدن تو کیى در جهان‏

همه رازیان از بنه خود کیند

دو رویند و ز مردمى بر چیند

نخست از رى آمد سپاه اندکى

که شد با سپاه سکندر یکى‏

میان را ببستند با رومیان

گرفتند ناگاه تخت کیان‏

ز رى بود ناپاکدل ماهیار

کزو تیره شد تخم اسفندیار

ازان پس ببستند ایرانیان

بکینه یکایک کمر بر میان‏

نیامد جهان آفرین را پسند

از یشان بایران رسید آن گزند

کلاه کیى بر سر اردشیر

نهاد آن زمان داور دستگیر

بتاج کیان او سزاوار بود

اگر چند بى‏گنج و دینار بود

کنون نام آن نامداران گذشت

سخن گفتن ما همه باد گشت‏

کنون مهترى را سزاوار کیست

جهان را بنوّى جهاندار کیست‏

بدو گفت بهرام جنگى منم

که بیخ کیان را ز بن بر کنم‏

چنین گفت خسرو که آن داستان

که داننده یاد آرد از باستان‏

که هرگز بنادان و بى‏راه و خرد

سلیح بزرگى نباید سپرد

که چون باز خواهى نیاید بدست

که دارنده زان چیز گشتست مست‏

چه گفت آن خردمند شیرین سخن

که گر بى‏بنانرا نشانى ببن‏

بفرجام کار آیدت رنج و درد

بگرد در ناسپاسان مگرد

دلاور شدى تیز و برتر منش

ز بد گوهر آمد ترا بد کنش‏

ترا کرد سالار گردنکشان

شدى مهتر اندر زمین کشان‏

بران تخت سیمین و آن مهر شاه

سرت مست شد بازگشتى ز راه‏

کنون نام چوبینه بهرام گشت

همان تخت سیمین ترا دام گشت‏

بران تخت بر ماه خواهى شدن

سپهبد بدى شاه خواهى شدن‏

سخن زین نشان مرد دانا نگفت

بر آنم که با دیو گشتى تو جفت‏

بدو گفت بهرام کاى بدکنش

نزیبد همى بر تو جز سرزنش‏

تو پیمان یزدان ندارى نگاه

همى ناسزا خوانى این پیشگاه‏

نهى داغ بر چشم شاه جهان

سخن زین نشان کى بود در نهان‏

همه دوستان بر تو بر دشمنند

بگفتار با تو بدل با منند

بدین کار خاقان مرا یاورست

همان کاندر ایران و چین لشکرست‏

بزرگى من از پارس آرم برى

نمانم کزین پس بود نام کى‏

بر افرازم اندر جهان داد را

کنم تازه آیین میلاد را

من از تخمه نامور آرشم

چو جنگ آورم آتش سرکشم‏

نبیره جهانجوى گرگین منم

هم آن آتش تیز بر زین منم‏

بایران بران راى بد ساوه شاه

که نه تخت ماند نه مهر و کلاه‏

کند با زمین راست آتشکده

نه نوروز ماند نه جشن سده‏

همه بنده بودند ایرانیان

برین بوم تا من ببستم میان‏

تو خودکامه را گر ندانى شمار

برو چار صد بار بشمر هزار

ز پیلان جنگى هزار و دویست

که گفتى که بر راه بر جاى نیست‏

هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ

من از پس خروشان چو دیو سترگ‏

چنان دان که کس بى‏هنر در جهان

بخیره نجوید نشست مهان‏

همى بوى تاج آید از مغفرم

همى تخت عاج آید از خنجرم‏

اگر با تو یک پشه کین آورد

ز تختت بروى زمین آورد

بدو گفت خسرو که اى شوم پى

چرا یاد گرگین نگیرى برى‏

که اندر جهان بود و تختش نبود

بزرگى و اورنگ و بختش نبود

ندانست کس نام او را در جهان

فرو مایه بد در میان مهان‏

بیامد گرانمایه مهران ستاد

بشاه زمانه نشان تو داد

ز خاک سیاهت چنان برکشید

شد آن روز بر چشم تو ناپدید

ترا داد گنج و سلیح و سپاه

درفش تهمتن درفشان چو ماه‏

نبد خواست یزدان که ایران زمین

بویرانى آرند ترکان چین‏

تو بودى بدین جنگشان یارمند

کلاهت بر آمد بابر بلند

چو دارنده چرخ گردان بخواست

که آن پادشا را شود کار راست‏

تو زان مایه مر خویشتن را نهى

که هرگز ندیدى بهى و مهى‏

گرین پادشاهى ز تخم کیان

بخواهد شدن تو چه بندى میان‏

چو اسکندرى باید اندر جهان

که تیره کند بخت شاهنشهان‏

تو با چهره دیو و با رنگ خاک

مبادى بگیتى جز اندر مغاک‏

ز بى‏راهى و کارکرد تو بود

که شد روز بر شاه ایران کبود

نوشتى همان نام من بر درم

ز گیتى مرا خواستى کرد کم‏

بدى را تو اندر جهان مایه‏اى

هم از بى‏رهان برترین پایه‏اى‏

هران خون که شد در جهان ریخته

تو باشى بران گیتى آویخته‏

نیابى شب تیره آن را بخواب

که جویى همى روز در آفتاب‏

ایا مرد بدبخت بیدادگر

همه روزگارت بکژّى مبر

ز خشنودى ایزد اندیشه کن

خردمندى و راستى پیشه کن‏

که این بر من و تو همى بگذرد

زمانه دم ما همى بشمرد

که گوید که کژّى به از راستى

بکژّى چرا دل بیاراستى‏

چو فرمان کنى هرچ خواهى تراست

یکى بهر ازین پادشاهى تراست‏

بدین گیتى اندر بزى شادمان

تن آسان و دور از بد بدگمان‏

و گر بگذرى زین سراى سپنج

گه بازگشتن نباشى برنج‏

نشاید کزین کم کنیم از فزون

که زردشت گوید بزند اندرون‏

که هر کس که برگردد از دین پاک

ز یزدان ندارد بدل بیم و باک‏

بسالى همى داد بایدش پند

چو پندش نباشد ورا سودمند

ببایدش کشتن بفرمان شاه

فکندن تن پر گناهش براه‏

چو بر شاه گیتى شود بدگمان

ببایدش کشتن هم اندر زمان‏

بریزند هم بى‏گمان خون تو

همین جستن بخت وارون تو

کنون زندگانیت ناخوش بود

وگر بگذرى جایت آتش بود

و گر دیر مانى برین هم نشان

سر از شاه و ز داد یزدان کشان‏

پشیمانى آیدت زین کار خویش

ز گفتار ناخوب و کردار خویش‏

تو بیمارى و پند داروى تست

بگوییم که تا تو شوى تن درست‏

و گر چیره شد بر دلت کام و رشک

سخن گوى تا دیگر آرم پزشک‏

پزشک تو پندست و دارو خرد

مگر آز تاج از دلت بسترد

بپیروزى اندر چنین کش شدى

و ز اندیشه گنج سرکش شدى‏

شنیدى که ضحاک شد ناسپاس

ز دیو و ز جادو جهان پر هراس‏

چو زو شد دل مهتران پر ز درد

فریدون فرخنده با او چه کرد

سپاهت همه بندگان منند

بدل زنده و مردگان منند

ز تو لختکى روشنى یافتند

بدین سان سر از داد برتافتند

چو من گنج خویش آشکارا کنم

دل جنگیان پر مدارا کنم‏

چو پیروز گشتى تو بر ساوه شاه

بر آن بر نهادند یک سر سپاه‏

که هرگز نبینند زان پس شکست

چو از خواسته سیر گشتند و مست‏

نباید که بر دست من بر هلاک

شوند این دلیران بى‏بیم و باک‏

تو خواهى که جنگى سپاهى گران

همه نامداران و کنداوران‏

شود بوم ایران از یشان تهى

شکست اندر آید بتخت مهى‏

که بد شاه هنگام آرش بگوى

سر آید مگر بر من این گفت و گوى‏

بدو گفت بهرام کان گاه شاه

منوچهر بد با کلاه و سپاه‏

بدو گفت خسرو که اى بدنهان

چو دانى که او بود شاه جهان‏

ندانى که آرش ورا بنده بود

بفرمان و رایش سر افکنده بود

بدو گفت بهرام کز راه داد

تو از تخم ساسانى اى بد نژاد

که ساسان شبان و شبان زاده بود

نه بابک شبانى بدو داده بود

بدو گفت خسرو که اى بدکنش

نه از تخم ساسان شدى بر منش‏

دروغست گفتار تو سربسر

سخن گفتن کژ نباشد هنر

تو از بد تنان بودى و بى‏بنان

نه از تخم ساسان رسیدى بنان‏

بدو گفت بهرام کاندر جهان

شبانى ز ساسان نگردد نهان‏

ورا گفت خسرو که دارا بمرد

نه تاج بزرگى بساسان سپرد

اگر بخت گم شد کجا شد نژاد

نیاید ز گفتار بیداد داد

بدین هوش و این راى و این فرهى

بجویى همى تخت شاهنشهى‏

بگفت و بخندید و برگشت ز وى

سوى لشکر خویش بنهاد روى‏

ز خاقانیان آن سه ترک سترگ

که ارغنده بودند بر سان گرگ‏

کجا گفته بودند بهرام را

که ما روز جنگ از پى نام را

اگر مرده گر زنده بالاى شاه

بنزد تو آریم پیش سپاه‏

از یشان سوارى که ناپاک بود

دلاور بُد و تند و ناباک بود

همى راند پرخاش جوى و دژم

کمندى بباز و درون شست خم‏

چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج

همى بود یازان بپرمایه تاج‏

بینداخت آن تاب داده کمند

سر تاج شاه اندر آمد ببند

یکى تیغ گستهم زد بر کمند

سر شاه را زان نیامد گزند

کمان را بزه کرد بندوى گرد

بتیر از هوا روشنایى ببرد

بدان ترک بدساز بهرام گفت

که جز خاک تیره مبادت نهفت‏

که گفتت که با شاه رزم آزماى

ندیدى مرا پیش او بر بپاى‏

پس آمد بلشکرگه خویش باز

روانش پر از درد و تن پر گداز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن