خسرو پرویز

شیون باربد بر خسرو

کنون شیون باربد گوش دار

سر مهتران را بآغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

بپرداخت بى‏داد و بى‏کام گاه‏

ز جهرم بیامد سوى طیسفون

پر از آب مژگان و دل پر ز خون‏

بیامد بدان خانه او را بدید

شده لعل رخسار او شنبلید

زمانى همى بود در پیش شاه

خروشان بیامد سوى بارگاه‏

همى پهلوانى برو مویه کرد

دو رخساره زرد و دلى پر ز درد

کنون شیون باربد گوش دار

سر مهتران را بآغوش دار

چو آگاه شد بار بد زانک شاه

بپرداخت بى‏داد و بى‏کام گاه‏

ز جهرم بیامد سوى طیسفون

پر از آب مژگان و دل پر ز خون‏

بیامد بدان خانه او را بدید

شده لعل رخسار او شنبلید

زمانى همى بود در پیش شاه

خروشان بیامد سوى بارگاه‏

همى پهلوانى برو مویه کرد

دو رخساره زرد و دلى پر ز درد

چنان بد که زاریش بشنید شاه

همان کس کجا داشت او را نگاه‏

نگهبان که بودند گریان شدند

چو بر آتش مهر بریان شدند

همى گفت الا یا ردا خسروا

بزرگا سترگا تن آور گوا

کجات آن بزرگى و آن دستگاه

کجات آن همه فر و تخت و کلاه‏

کجات آن همه برز و بالا و تاج

کجات آن همه یاره و تخت و عاج‏

کجات آن همه مردى و زور و فر

جهان را همى داشتى زیر پر

کجا آن شبستان و رامشگران

کجا آن بر و بارگاه سران‏

کجا افسر و کاویانى درفش

کجا آن همه تیغهاى بنفش‏

کجا آن دلیران جنگ آوران

کجا آن رد و موبد و مهتران‏

کجا آن همه بزم و ساز شکار

کجا آن خرامیدن کارزار

کجا آن غلامان زرین کمر

کجا آن همه راى و آیین و فر

کجا آن سرافراز جانور سپار

که با تخت زر بود و با گوشوار

کجا آن همه لشکر و بوم و بر

کجا آن سرافرازى و تخت زر

کجا آن سر خود و زرین زره

ز گوهر فگنده گره بر گره‏

کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب

که زیر تو اندر بدى ناشکیب‏

کجا آن سواران زرّین ستام

که دشمن بدى تیغشان را نیام‏

کجا آن همه راز و آن بخردى

کجا آن همه فره ایزدى‏

کجا آن همه بخشش روز بزم

کجا آن همه کوشش روز رزم‏

کجا آن همه راهوار استران

عمارى زرّین و فرمانبران‏

هیونان و بالا و پیل سپید

همه گشته از جان تو ناامید

کجا آن سخنها بشیرین زبان

کجا آن دل و راى و روشن روان‏

ز هر چیز تنها چرا ماندى

ز دفتر چنین روزکى خواندى‏

مبادا که گستاخ باشى بدهر

که زهرش فزون آمد از پاى زهر

پسر خواستى تا بود یار و پشت

کنون از پسر رنجت آمد بمشت‏

ز فرزند شاهان بنیرو شوند

ز رنج زمانه بى‏آهو شوند

شهنشاه را چونک نیرو بکاست

چو بالاى فرزند او گشت راست‏

هرانکس که او کار خسرو شنود

بگیتى نبایدش گستاخ بود

همه بوم ایران تو ویران شمر

کنام پلنگان و شیران شمر

سر تخم ساسانیان بود شاه

که چون او نبیند دگر تاج و گاه‏

شد این تخمه ویران و ایران همان

بر آمد همه کامه بدگمان‏

فزون زین نباشد کسى را سپاه

ز لشکر که آمدش فریاد خواه‏

گزند آمد از پاسبان بزرگ

کنون اندر آید سوى رخنه گرگ‏

نباشد سپاه تو هم پایدار

چو برخیزد از چار سو کارزار

روان ترا دادگر یار باد

سر بد سگالان نگونسار باد

بیزدان و نام تو اى شهریار

بنوروز و مهر و بخرم بهار

که گر دست من زین سپس نیز رود

بساید مبادا بمن بر درود

بسوزم همه آلت خویش را

بدان تا نبینم بداندیش را

ببرّید هر چار انگشت خویش

بریده همى داشت در مشت خویش

چو در خانه شد آتشى برفروخت

همه آلت خویش یک سر بسوخت‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *