قباد
آویختن خسرو، مزدک را و کشتن او
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
ز خانه بیامد بنزدیک شاه
چنین گفت کز دین پرستان ما
همان پاک دل زیردستان ما
فراوان ز گیتى سران بر درند
فرود آورى گر ز در بگذرند
ز مزدک شنید این سخنها قباد
بسالار فرمود تا بار داد
چنین گفت مزدک بپرمایه شاه
که این جاى تنگست و چندان سپاه
همانا نگنجند در پیش شاه
بهامون خرامد کندشان نگاه
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
ز خانه بیامد بنزدیک شاه
چنین گفت کز دین پرستان ما
همان پاک دل زیردستان ما
فراوان ز گیتى سران بر درند
فرود آورى گر ز در بگذرند
ز مزدک شنید این سخنها قباد
بسالار فرمود تا بار داد
چنین گفت مزدک بپرمایه شاه
که این جاى تنگست و چندان سپاه
همانا نگنجند در پیش شاه
بهامون خرامد کندشان نگاه
بفرمود تا تخت بیرون برند
ز ایوان شاهى بهامون برند
بدشت آمد از مزدکى صدهزار
برفتند شادان بر شهریار
چنین گفت مزدک بشاه زمین
که اى برتر از دانش بآفرین
چنان دان که کسرى نه بر دین ماست
ز دین سرکشیدن ورا کى سزاست
یکى خط دستش بباید ستد
که سر بازگرداند از راه بد
بپیچاند از راستى پنج چیز
که دانا برین پنج نفزود نیز
کجا رشک و کینست و خشم و نیاز
بپنجم که گردد برو چیره آز
تو چون چیره باشى برین پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو
ازین پنج ما را زن و خواستست
که دین بهى در جهان کاستست
زن و خواسته باشد اندر میان
چو دین بهى را نخواهى زیان
کزین دو بود رشک و آز و نیاز
که با خشم و کین اندر آید براز
همى دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو اندر میان
چو این گفته شد دست کسرى گرفت
بدو مانده بد شاه ایران شگفت
ازو نامور دست بستد بخشم
بتندى ز مزدک بخوابید چشم
بمزدک چنین گفت خندان قباد
که از دین کسرى چه دارى بیاد
چنین گفت مزدک که این راه راست
نهانى نداند نه بر دین ماست
همانگه ز کسرى بپرسید شاه
که از دین به بگذرى نیست راه
بدو گفت کسرى چو یابم زمان
بگویم که کژّست یک سر گمان
چو پیدا شود کژّى و کاستى
درفشان شود پیش تو راستى
بدو گفت مزدک زمان چند روز
همى خواهى از شاه گیتى فروز
ورا گفت کسرى زمان پنج ماه
ششم را همه بازگویم بشاه
برین بر نهادند و گشتند باز
بایوان بشد شاه گردن فراز
فرستاد کسرى بهر جاى کس
که دانندهیى دید و فریادرس
کس آمد سوى خرّه اردشیر
که آنجا بد از داد هرمزد پیر
ز اصطخر مهر آذر پارسى
بیامد بدرگاه با یار سى
نشستند دانش پژوهان بهم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
بکسرى سپردند یک سر سخن
خردمند و دانندگان کهن
چو بشنید کسرى بنزد قباد
بیامد ز مزدک سخن کرد یاد
که اکنون فراز آمد آن روزگار
که دین بهى را کنم خواستار
گر ایدونک او را بود راستى
شود دین زردشت بر کاستى
پذیرم من آن پاک دین ورا
بجان برگزینم گزین ورا
چو راه فریدون شود نادرست
عزیز مسیحى و هم زند و است
سخن گفتن مزدک آید بجاى
نباید بگیتى جزو رهنماى
ور ایدونک او کژّ گوید همى
ره پاک یزدان نجوید همى
بمن ده ورا و آنک در دین اوست
مبادا یکى را بتن مغز و پوست
گوا کرد زرمهر و خرداد را
فرایین و بندوى و بهزاد را
و ز آن جایگه شد بایوان خویش
نگه داشت آن راست پیمان خویش
بشبگیر چون شید بنمود تاج
زمین شد بکردار دریاى عاج
همى راند فرزند شاه جهان
سخن گوى با موبدان و ردان
بآیین بایوان شاه آمدند
سخنگوى و جوینده راه آمدند
دلاراى مزدک سوى کىقباد
بیامد سخن را در اندر گشاد
چنین گفت کسرى بپیش گروه
بمزدک که اى مرد دانش پژوه
یکى دین نو ساختى پر زیان
نهادى زن و خواسته در میان
چه داند پسر کش که باشد پدر
پدر همچنین چون شناسد پسر
چو مردم سراسر بود در جهان
نباشند پیدا کهان و مهان
که باشد که جوید در کهترى
چگونه توان یافتن مهترى
کسى کو مُرَد جاى و چیزش کراست
که شد کار جو بنده با شاه راست
جهان زین سخن پاک ویران شود
نباید که این بد بایران شود
همه کدخدایند و مزدور کیست
همه گنج دارند و گنجور کیست
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگى داشتى در نهفت
همه مردمان را بدوزخ برى
همى کار بد را ببد نشمرى
چو بشنید گفتار موبد قباد
بر آشفت و اندر سخن داد داد
گرانمایه کسرى ورا یار گشت
دل مرد بىدین پر آزار گشت
پر آواز گشت انجمن سربسر
که مزدک مبادا بر تاجور
همى دارد او دین یزدان تباه
مباد اندرین نامور بارگاه
ازان دین جهاندار بیزار شد
ز کرده سرش پر ز تیمار شد
بکسرى سپردش همانگاه شاه
ابا هرک او داشت آیین و راه
بدو گفت هر کو برین دین اوست
مبادا یکى را بتن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صدهزار
بفرزند گفت آن زمان شهریار
که با این سران هرچ خواهى بکن
ازین پس ز مزدک مگردان سخن
بدرگاه کسرى یکى باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
همى گرد بر گرد او کنده کرد
مرین مردمان را پراگنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت
ز بر پاى و زیرش سر آگنده سخت
بمزدک چنین گفت کسرى که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو
درختان ببین آنک هر کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
بشد مزدک از باغ و بگشاد در
که بیند مگر بر چمن بارور
همانگه که دید از تنش رفت هوش
بر آمد بناکام زو یک خروش
یکى دار فرمود کسرى بلند
فروهشت از دار پیچان کمند
نگون بخت را زنده بر دار کرد
سر مرد بىدین نگون سار کرد
ازان پس بکشتش بباران تیر
تو گر باهشى راه مزدک مگیر
بزرگان شدند ایمن از خواسته
زن و زاده و باغ آراسته
همى بود با شرم چندى قباد
ز نفرین مزدک همى کرد یاد
بدرویش بخشید بسیار چیز
بر آتشکده خلعت افگند نیز
ز کسرى چنان شاد شد شهریار
که شاخش همى گوهر آورد بار
ازان پس همه راى با او زدى
سخن هرچ گفتى ازو بشندى