قباد

گریختن قباد ز پناه گرفتن نزد هیتالیان

ازو ایمنى یافت جان قباد

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

و زان پس بدو راز بگشاد و گفت

که اندیشه از تو نخواهم نهفت‏

گشادست بر پنج تن راز من

جزین نشنود یک تن آواز من‏

همین تاج و تخت از تو دارم سپاس

بوم جاودانه ترا حق شناس‏

چو بشنید زرمهر پاکیزه راى

سبک بند را بر گشادش ز پاى‏

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

همه رازها پیش ایشان براند

شب تیره از شهر بیرون شدند

ز دیدار دشمن بهامون شدند

ازو ایمنى یافت جان قباد

ز گفتار آن پر خرد گشت شاد

و زان پس بدو راز بگشاد و گفت

که اندیشه از تو نخواهم نهفت‏

گشادست بر پنج تن راز من

جزین نشنود یک تن آواز من‏

همین تاج و تخت از تو دارم سپاس

بوم جاودانه ترا حق شناس‏

چو بشنید زرمهر پاکیزه راى

سبک بند را بر گشادش ز پاى‏

فرستاد و آن پنج تن را بخواند

همه رازها پیش ایشان براند

شب تیره از شهر بیرون شدند

ز دیدار دشمن بهامون شدند

سوى شاه هیتال کردند روى

ز اندیشگان خسته و راه جوى‏

برین گونه سرگشته آن هفت مرد

باهواز رفتند تازان چو گرد

رسیدند پویان بپرمایه ده

بده در یکى نامبردار مه‏

بدان خان دهقان فرود آمدند

ببودند و یک هفته دم برزدند

یکى دخترى داشت دهقان چو ماه

ز مشک سیه بر سرش بر کلاه‏

جهانجوى چون روى دختر بدید

ز مغز جوان شد خرد ناپدید

همانگه بیامد بزرجمهر گفت

که با تو سخن دارم اندر نهفت‏

برو راز من پیش دهقان بگوى

مگر جفت من گردد این خوبروى‏

بشد تیز و رازش بدهقان بگفت

که این دخترت را کسى نیست جفت‏

یکى پاک انبازش آمد بجاى

که گردى بر اهواز بر کدخداى‏

گرانمایه دهقان بزرجمهر گفت

که این دختر خوب را نیست جفت‏

اگر شاید این مرد فرمان تراست

مرین را بدان ده که او را هواست‏

بیامد خردمند نزد قباد

چنین گفت کین ماه جفت تو باد

پسندیدى و ناگهان دیدیش

بدان سان که دیدى پسندیدیش‏

قباد آن پرى روى را پیش خواند

بزانوى کند اورش بر نشاند

ابا او یک انگشترى بود و بس

که ارزش بگیتى ندانست کس‏

بدو داد و گفت این نگین را بدار

بود روز کاین را بود خواستار

بدان ده یکى هفته از بهر ماه

همى بود و هشتم بیامد براه‏

بر شاه هیتال شد کى‏قباد

گذشته سخنها بدو کرد یاد

بگفت آنچ کردند ایرانیان

بدى را ببستند یک یک میان‏

بدو گفت شاه از بد خوشنواز

همانا بدین روزت آمد نیاز

بپیمان سپارم ترا لشکرى

از ان هر یکى بر سران افسرى‏

که گر بازیابى تو گنج و کلاه

چغانى بباشد ترا نیکخواه‏

مرا باشد این مرز و فرمان ترا

ز کرده نباشد پشیمان ترا

زبردست را گفت خندان قباد

کزین بوم هرگز نگیریم یاد

چو خواهى فرستمت بى‏مر سپاه

چغانى که باشد که یازد بگاه‏

چو کردند عهد آن دو گردن فراز

در گنج زرّ و درم کرد باز

بشاه جهاندار دادش رمه

سلیح سواران و لشکر همه‏

بپذرفت شمشیر زن سى هزار

همه نامداران گرد و سوار

ز هیتالیان سوى اهواز شد

سراسر جهان زو پر آواز شد

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *