پنجره ای در مرز شب و روز باز شد و…
بیشتر بخوانید »در باغی رها شده بودم. نوری بیرنگ و سبک بر…
بیشتر بخوانید »مرداب اتاقم کدر شده بود و من زمزمه های خون…
بیشتر بخوانید »در این اتاق تهی پیکر انسان مه آلود ! نگاهت…
بیشتر بخوانید »گیاه تلخ افسونی ! شوکران بنفش خورشید را در جام…
بیشتر بخوانید »ریشهء روشنی پوسید و فرو ریخت. و صدا در جاده…
بیشتر بخوانید »سایه دراز لنگر ساعت روی بیابان در نوسان بود: می…
بیشتر بخوانید »شب را نوشیده ام و بر این شاخه های شکسته…
بیشتر بخوانید »