رزم ايرانيان و تورانيان
تنگ شدن ایرانیان از برف
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریاى آب
سوى کاسهرود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد بپیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
و گرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو بر آمد یکى تند باد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریاى آب
سوى کاسهرود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد بپیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
و گرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو بر آمد یکى تند باد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکى ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همى لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمهها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روى هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتى که روى زمین سنگ شد
کسى را نبد یاد روز نبرد
همى اسپ جنگى بکشت و بخورد
تبه شد بسى مردم و چارپاى
یکى را نبد چنگ و بازو بجاى
بهشتم بر آمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریاى آب
سپهبد سپه را همى گرد کرد
سخن رفت چندى ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگى تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسهرود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنى
همى رزم پور سیاوش کنى
مکن کژ ابر خیره بر کارِ راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدى تا چه آیدت پیش
بچرم اندرست این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگى زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینى بمردى و دیدار نیز
نه بر بىگنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر مى و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهرى بر افروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
و گر هست هم رنج بىگنج نیست
غمى گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانى نباید نشست
بپیرى کمر بر میان تو بست
برنج و بسختى بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون اى پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیرى و بخشایشست
ازین رفتن من مدار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم بدم
بسختى گذشت از در کاسهرود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد بران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشى بر فروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تفّ زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه بر گذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت