گشتاسب
پیدا شدن زردشت و پذیرفتن گشتاسب کیش او را
چو یک چند سالان بر آمد برین
درختى پدید آمد اندر زمین
در ایوان گشتاسپ بر سوى کاخ
درختى گشن بود بسیار شاخ
همه برگ وى پند و بارش خرد
کسى کو خرد پرورد کى مُرَد
خجسته پى و نام او زرد هشت
که آهرمن بد کنش را بکشت
بشاه کیان گفت پیغمبرم
سوى تو خرد رهنمون آورم
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
که بىخاک و آبش بر آوردهام
نگه کن بدو تاش چون کردهام
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس
چو یک چند سالان بر آمد برین
درختى پدید آمد اندر زمین
در ایوان گشتاسپ بر سوى کاخ
درختى گشن بود بسیار شاخ
همه برگ وى پند و بارش خرد
کسى کو خرد پرورد کى مُرَد
خجسته پى و نام او زرد هشت
که آهرمن بد کنش را بکشت
بشاه کیان گفت پیغمبرم
سوى تو خرد رهنمون آورم
جهان آفرین گفت بپذیر دین
نگه کن برین آسمان و زمین
که بىخاک و آبش بر آوردهام
نگه کن بدو تاش چون کردهام
نگر تا تواند چنین کرد کس
مگر من که هستم جهاندار و بس
گر ایدونک دانى که من کردم این
مرا خواند باید جهان آفرین
ز گوینده بپذیر به دین اوى
بیاموز ازو راه و آیین اوى
نگر تا چه گوید بران کار کن
خرد برگزین این جهان خوار کن
بیاموز آیین و دین بهى
که بىدین ناخوب باشد مهى
چو بشنید ازو شاهِ به دین به
پذیرفت ازو راه و آیین به
نبرده برادرش فرّخ زریر
کجا ژنده پیل آوریدى بزیر
ز شاهان شه پیر گشته ببلخ
جهان بر دل ریش او گشته تلخ
شده زار و بیمار و بىهوش و توش
بنزدیک او زهر مانند نوش
سران و بزرگان و هر مهتران
پزشکان دانا و نامآوران
بران جادوى چارها ساختند
نه سود آمد از هرچ انداختند
پس این زرد هشت پیمبرش گفت
کزو دین ایزد نشاید نهفت
که چون دین پذیرد ز روز نخست
شود رسته از درد و گردد درست
شهنشاه و زین پس زریر سوار
همه دین پذیرنده از شهریار
همه سوى شاه زمین آمدند
ببستند کشتى بدین آمدند
پدید آمد آن فرّه ایزدى
برفت از دل بد سگالان بدى
پر از نور مینو ببد دخمهها
و ز آلودگى پاک شد تخمهها
پس آزاده گشتاسپ بر شد بگاه
فرستاد هر سو بکشور سپاه
پراگند اندر جهان موبدان
نهاد از بر آذران گنبدان
نخست آذر مهر برزین نهاد
بکشمر نگر تا چه آیین نهاد
یکى سرو آزاده بود از بهشت
بپیش در آذر آن را بکشت
نبشتى بر زاد سرو سهى
که پذرفت گشتاسپ دین بهى
گوا کرد مر سرو آزاد را
چنین گستراند خرد داد را
چو چندى بر آمد برین سالیان
مران سرو استبر گشتش میان
چنان گشت آزاد سرو بلند
که برگرد او برنگشتى کمند
چو بسیار برگشت و بسیار شاخ
بکرد از بر او یکى خوب کاخ
چهل رش ببالا و پهنا چهل
نکرد از بنه اندرو آب و گل
دو ایوان برآورد از زرّ پاک
زمینش ز سیم و ز عنبرش خاک
بروبر نگارید جمشید را
پرستنده مر ماه و خورشید را
فریدونش را نیز با گاو سار
بفرمود کردن برانجا نگار
همه مهترانرا بر آنجا نگاشت
نگر تا چنان کامگارى که داشت
چو نیکو شد آن نامور کاخ زر
بدیوارها بر نشانده گهر
بگردش یکى باره کرد آهنین
نشست اندرو کرد شاه زمین
فرستاد هر سو بکشور پیام
که چون سرو کشمر بگیتى کدام
ز مینو فرستاد زى من خداى
مرا گفت زینجا بمینو گراى
کنون هرک این پند من بشنوید
پیاده سوى سرو کشمر روید
بگیرید پند ار دهد زردهشت
بسوى بت چین بدارید پشت
ببرز و فر شاه ایرانیان
ببندید کشتى همه بر میان
در آیین پیشینیان منگرید
برین سایه سرو بن بگذرید
سوى گنبد آذر آرید روى
بفرمان پیغمبر راستگوى
پراگنده فرمانش اندر جهان
سوى نامداران و سوى مهان
همه نامداران بفرمان اوى
سوى سرو کشمر نهادند روى
پرستشکده گشت زان سان که پشت
ببست اندرو دیو را زردهشت
بهشتیش خوان ار ندانى همى
چرا سرو کشمرش خوانى همى
چرا کش نخوانى نهال بهشت
که شاه کیانش بکشمر بکشت