اسکندر
نامه اسکندر نزد ارسطاطالیس و پاسخ یافتن
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همى روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسى از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوى روم
نهد پى بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خود کامه کرد
هم انگه سطالیس را نامه کرد
هر انکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روى را سوى درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد بدو نیم
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همى روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسى از نژاد مهان
که لشکر کشد جنگ را سوى روم
نهد پى بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خود کامه کرد
هم انگه سطالیس را نامه کرد
هر انکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روى را سوى درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد بدو نیم
هم اندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتى سر خامه کرد
که آن نامه شاه گیهان رسید
ز بد کام دستش بباید کشید
از ان بد که کردى میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
بپرهیز و جان را بیزدان سپار
بگیتى جز از تخم نیکى مکار
همه مرگ راییم تا زندهایم
ببیچارگى در سر افگندهایم
نه هر کس که شد پادشاهى ببرد
برفت و بزرگى کسى را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیش گاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوى هم چنین
بروم آید آن کس که ایران گرفت
اگر کین بسیچید نباشد شگفت
هرانکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان
بزرگان و آزادگان را بخوان
ببخش و بسور و براى و بخوان
سزاوار هر مهترى کشورى
بیاراى و آغاز کن دفترى
بنام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتى رایگان
یکى را مده بر دگر دستگاه
کسى را مخوان بر جهان نیز شاه
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهى که لشکر نیاید بروم
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
باندیشه و راى دیگر شتافت
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسى را کش از مردمى بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند
بجاى سزاوار بنشاندند
یکى عهد بنوشت تا هر یکى
فزونى نجوید ز دهر اندکى
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام
همان شب سکندر ببابل رسید
مهان را بدیدار خود شاد دید
یکى کودک آمد زنى را بشب
بدو ماند هر کس که دیدش عجب
سرش را چون سر شیر و بر پاى سُم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دُم
بمرد از شگفتى هم انگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتى نگاه
بفالش بد آمد هم انگاه گفت
که این بچّه در خاک باید نهفت
ز اختر شناسان بسى پیش خواند
و ز ان کودک مرده چندى براند
ستاره شمر زان غمى گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیک بخت
ز اختر شناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هم اکنون ببرّم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن
ستاره شمر چون بر آشفت شاه
بدو گفت کاى نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادى نخست
بر موبدان و ردان شد درست
سر کودک مرده بینى چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر
پر آشوب گردد زمین چند گاه
چنین تا نشیند یکى پیشگاه
ستاره شمر بیش ازین هرک بود
همى گفت و آن را نشانه نمود
سکندر چو بشنید زان شد غمى
براى و بمغزش در آمد کمى
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
مرا بیش ازین زندگانى نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود