بهرام گور
کشتن بهرام گور، اژدها را
یکى اژدها بود بر خشک و آب
بدریا بدى گاه بر آفتاب
همى در کشیدى بدم ژنده پیل
وزو خاستى موج دریاى نیل
چنین گفت شنگل بیاران خویش
بدان تیز هش راز داران خویش
که من زین فرستاده شیر مرد
گهى شادمانم گهى پر ز درد
مرا پشت بودى گر ایدر بدى
بقنّوج بر کشورى سر بدى
گر از نزد ما سوى ایران شود
ز بهرام قنّوج ویران شود
یکى اژدها بود بر خشک و آب
بدریا بدى گاه بر آفتاب
همى در کشیدى بدم ژنده پیل
وزو خاستى موج دریاى نیل
چنین گفت شنگل بیاران خویش
بدان تیز هش راز داران خویش
که من زین فرستاده شیر مرد
گهى شادمانم گهى پر ز درد
مرا پشت بودى گر ایدر بدى
بقنّوج بر کشورى سر بدى
گر از نزد ما سوى ایران شود
ز بهرام قنّوج ویران شود
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوى
نماند برین بوم ما رنگ و بوى
همه شب همى کار او ساختم
یکى چاره دیگر انداختم
فرستمش فردا بر اژدها
کزو بىگمانى نیابد رها
نباشم نکوهیده کار اوى
چو با اژدها خود شود جنگجوى
بگفت این و بهرام را پیش خواند
بسى داستان دلیران براند
بدو گفت یزدانِ پاک آفرین
ترا ایدر آورد ز ایران زمین
که هندوستان را بشویى ز بد
چنان کز ره نامداران سزد
یکى کار پیش است با درد و رنج
بآغاز رنج و بفرجام گنج
چو این کرده باشى زمانى مپاى
بخشنودى من برو باز جاى
بشنگل چنین پاسخ آورد شاه
که از راى تو بگذرم نیست راه
ز فرمان تو نگذرم یک زمان
مگر بد بود گردش آسمان
بدو گفت شنگل که چندین بلاست
بدین بوم ما در یکى اژدهاست
بخشکى و دریا همى بگذرد
نهنگ دم آهنگ را بشکرد
توانى مگر چارهیى ساختن
ازو کشور هند پرداختن
بایران برى باژ هندوستان
همه مرز باشند همداستان
همان هدیه هند با باژ نیز
ز عود و ز عنبر ز هر گونه چیز
بدو گفت بهرام کاى پادشا
بهند اندرون شاه و فرمانروا
بفرمان دارنده یزدان پاک
پى اژدها را ببرّم ز خاک
ندانم که او را نشیمن کجاست
بباید نمودن بمن راه راست
فرستاد شنگل یکى راه جوى
که آن اژدها را نماید بدوى
همى رفت با نامور سى سوار
از ایران سواران خنجرگزار
همى تاخت تا پیش دریا رسید
بتاریکى آن اژدها را بدید
بزرگان ایران خروشان شدند
و زان اژدها نیز جوشان شدند
ببهرام گفتند کاى شهریار
تو این را چو آن کرگ پیشین مدار
بایرانیان گفت بهرام گرد
که این را بدادار باید سپرد
مرا گر زمانه بدین اژدهاست
بمردى فزونى نگیرد نه کاست
کمان را بزه کرد و بگزید تیر
که پیکانش را داده بد زهر و شیر
بران اژدها تیرباران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
بپولاد پیکان دهانش بدوخت
همى خار زان زهر او بر فروخت
دگر چار چوبه بزد بر سرش
فرو ریخت با زهر خون از برش
تن اژدها گشت زان تیر سست
همى خاک را خون زهرش بشست
یکى تیغ زهر آبگون برکشید
بتندى دل اژدها بر درید
بتیغ و تبرزین بزد گردنش
بخاک اندر افگند بىجان تنش
بگردون سرش سوى شنگل کشید
چو شاه آن سر اژدها را بدید
بر آمد ز هندوستان آفرین
ز دادار بر بوم ایران زمین
که زاید بران خاک چونین سوار
که با اژدها سازد او کارزار
برین برز بالا و این شاخ و یال
نباشد جز از شهریارش همال