زال
پرسیدن همسر مهراب از دستان ویژگیهاى او را
چنان بد که مهراب روزى پگاه
برفت و بیامد از ان بارگاه
گذر کرد سوى شبستان خویش
همى گشت بر گرد بستان خویش
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابه ماه روى
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپاى پر بوى و رنگ و نگار
شگفتى برودابه اندر بماند
همى نام یزدان بروبر بخواند
یکى سرو دید از برش گرد ماه
نهاده ز عنبر بسر بر کلاه
چنان بد که مهراب روزى پگاه
برفت و بیامد از ان بارگاه
گذر کرد سوى شبستان خویش
همى گشت بر گرد بستان خویش
دو خورشید بود اندر ایوان او
چو سیندخت و رودابه ماه روى
بیاراسته همچو باغ بهار
سراپاى پر بوى و رنگ و نگار
شگفتى برودابه اندر بماند
همى نام یزدان بروبر بخواند
یکى سرو دید از برش گرد ماه
نهاده ز عنبر بسر بر کلاه
بدیبا و گوهر بیاراسته
بسان بهشتى پر از خواسته
بپرسید سیندخت مهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
که چون رفتى امروز و چون آمدى
که کوتاه باد از تو دست بدى
چه مردست این پیر سر پور سام
همى تخت یاد آیدش گر کنام
خوى مردمى هیچ دارد همى
پى نامداران سپارد همى
چنین داد مهراب پاسخ بدوى
که اى سرو سیمین بر ماه روى
بگیتى در از پهلوانان گرد
پى زال زر کس نیارد سپرد
چو دست و عنانش بر ایوان نگار
نه بینى نه بر زین چنو یک سوار
دل شیر نر دارد و زور پیل
دو دستش بکردار دریاى نیل
چو بر گاه باشد در افشان بود
چو در جنگ باشد سر افشان بود
رخش پژمراننده ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
بکین اندرون چون نهنگ بلاست
بزین اندرون تیز چنگ اژدهاست
نشاننده خاک در کین بخون
فشاننده خنجر آبگون
از آهو همان کش سپیدست موى
بگوید سخن مردم عیب جوى
سپیدى مویش بزیبد همى
تو گوئى که دلها فریبد همى
چو بشنید رودابه آن گفت گوى
بر افروخت و گلنارگون کرد روى
دلش گشت پر آتش از مهر زال
از و دور شد خورد و آرام و هال
چو بگرفت جاى خرد آرزوى
دگر شد براى و بآیین و خوى