زال

راى زدن زال با موبدان در کار رودابه

چو خورشید تابان بر آمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه‏

بدیدند مر پهلوان را پگاه

و زان جایگه بر گرفتند راه‏

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سر افراز گردان و فرخ ردان‏

بشادى بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبى پر ز خنده دلى شادکام‏

چو خورشید تابان بر آمد ز کوه

برفتند گردان همه همگروه‏

بدیدند مر پهلوان را پگاه

و زان جایگه بر گرفتند راه‏

سپهبد فرستاد خواننده را

که خواند بزرگان داننده را

چو دستور فرزانه با موبدان

سر افراز گردان و فرخ ردان‏

بشادى بر پهلوان آمدند

خردمند و روشن روان آمدند

زبان تیز بگشاد دستان سام

لبى پر ز خنده دلى شادکام‏

نخست آفرین جهاندار کرد

دل موبد از خواب بیدار کرد

چنین گفت کز داور راد و پاک

دل ما پر امّید و ترس است و باک‏

ببخشایش امید و ترس از گناه

بفرمانها ژرف کردن نگاه

ستودن مر او را چنان چون توان

شب و روز بودن بپیشش نوان

خداوند گردنده خورشید و ماه

روان را بنیکى نماینده راه‏

بدویست گیهان خرّم بپاى

همو داد و داور بهر دو سراى‏

بهار آرد و تیر ماه و خزان

بر آرد پر از میوه دار رزان‏

جوان داردش گاه با رنگ و بوى

گهش پیر بینى دژم کرده روى‏

ز فرمان و رایش کسى نگذرد

پى مور بى‏او زمین نسپرد

بدانگه که لوح آفرید و قلم

بزد بر همه بودنیها رقم

جهان را فزایش ز جفت آفرید

که از یک فزونى نیاید پدید

ز چرخ بلند اندر آمد سخن

سراسر همین است گیتى ز بن

زمانه بمردم شد آراسته

و زو ارج گیرد همى خواسته

اگر نیستى جفت اندر جهان

بماندى تواناى اندر نهان‏

و دیگر که مایه ز دین خداى

ندیدم که ماندى جوان را بجاى

بویژه که باشد ز تخم بزرگ

چو بى‏جفت باشد بماند سترگ‏

چه نیکوتر از پهلوان جوان

که گردد بفرزند روشن روان‏

چو هنگام رفتن فراز آیدش

بفرزند نو روز باز آیدش‏

بگیتى بماند ز فرزند نام

که این پور زالست و آن پور سام‏

بدو گردد آراسته تاج و تخت

از ان رفته نام و بدین مانده بخت‏

کنون این همه داستان منست

گل و نرگس بوستان منست‏

که از من رمیدست صبر و خرد

بگویید کین را چه اندر خورد

نگفتم من این تا نگشتم غمى

بمغز و خرد در نیامد کمى

همه کاخ مهراب مهر منست

زمینش چو گردان سپهر منست

دلم گشت با دخت سیندخت رام

چه گوینده باشد بدین رام سام‏

شود رام گوئى منوچهر شاه

جوانى گمانى برد یا گناه‏

چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوى

سوى دین و آیین نهادست روى

بدین در خردمند را جنگ نیست

که هم راه دینست و هم ننگ نیست

چه گوید کنون موبد پیش بین

چه دانید فرزانگان اندرین

ببستند لب موبدان و ردان

سخن بسته شد بر لب بخردان

که ضحّاک مهراب را بدنیا

دل شاه از یشان پر از کیمیا

گشاده سخن کس نیارست گفت

که نشنید کس نوش با نیش جفت

چو نشنید از ایشان سپهبد سخن

بجوشید و راى نو افگند بن

که دانم که چون این پژوهش کنید

بدین راى بر من نکوهش کنید

و لیکن هر آن کو بود پر منش

بباید شنیدن بسى سرزنش

مرا اندرین گر نمایش کنید

و زین بند راه گشایش کنید

بجاى شما آن کنم در جهان

که با کهتران کس نکرد از مهان

ز خوبى و از نیکى و راستى

ز بد ناورم بر شما کاستى

همه موبدان پاسخ آراستند

همه کام و آرام او خواستند

که ما مر ترا یک بیک بنده‏ایم

نه از بس شگفتى سرافگنده‏ایم‏

ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست

بزرگست و گرد و سبک مایه نیست‏

بدانست کز گوهر اژدهاست

و گر چند بر تازیان پادشاست

اگر شاه را بد نگردد گمان

نباشد از و ننگ بر دودمان

یکى نامه باید سوى پهلوان

چنان چون تو دانى بروشن روان‏

ترا خود خرد زان ما بیشتر

روان و گمانت به اندیش‏تر

مگر کو یکى نامه نزدیک شاه

فرستد کند راى او را نگاه‏

منوچهر هم راى سام سوار

نپردازد از ره بدین مایه کار

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن