زال

رفتن زال به رسولى نزد منوچهر

نویسنده را پیش بنشاندند

ز هر در سخنها همى راندند

سر نامه کرد آفرین خداى

کجا هست و باشد همیشه بجاى‏

ازویست نیک و بد و هست و نیست

همه بندگانیم و ایزد یکیست‏

هر آن چیز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش‏

خداوند کیوان و خورشید و ماه

و زو آفرین بر منوچهر شاه‏

برزم اندرون زهر تریاک سوز

ببزم اندرون ماه گیتى فروز

گراینده گرز و گشاینده شهر

ز شادى بهر کس رساننده بهر

نویسنده را پیش بنشاندند

ز هر در سخنها همى راندند

سر نامه کرد آفرین خداى

کجا هست و باشد همیشه بجاى‏

ازویست نیک و بد و هست و نیست

همه بندگانیم و ایزد یکیست‏

هر آن چیز کو ساخت اندر بوش

بران است چرخ روان را روش‏

خداوند کیوان و خورشید و ماه

و زو آفرین بر منوچهر شاه‏

برزم اندرون زهر تریاک سوز

ببزم اندرون ماه گیتى فروز

گراینده گرز و گشاینده شهر

ز شادى بهر کس رساننده بهر

کشنده درفش و فریدون بجنگ

کشنده سر افراز جنگى پلنگ

ز باد عمود تو کوه بلند

شود خاک نعل سر افشان سمند

همان از دل پاک و پاکیزه کیش

بآبشخور آرى همى گرگ و میش

یکى بنده‏ام من رسیده بجاى

بمردى بشست اندر آورده پاى‏

همى گرد کافور گیرد سرم

چنین کرد خورشید و ماه افسرم‏

ببستم میان را یکى بنده‏وار

ابا جادوان ساختم کارزار

عنان پیچ و اسپ افگن و گرزدار

چو من کس ندیدى بگیتى سوار

بشد آب گردان مازندران

چو من دست بردم بگرز گران

ز من گر نبودى بگیتى نشان

بر آورده گردن ز گردن کشان

چنان اژدها کو ز رود کشف

برون آمد و کرد گیتى چو کف

زمین شهر تا شهر پهناى او

همان کوه تا کوه بالاى او

جهان را ازو بود دل پر هراس

همى داشتندى شب و روز پاس

هوا پاک دیدم ز پرندگان

همان روى گیتى ز درندگان

ز تفّش همى پرّ کرگس بسوخت

زمین زیر زهرش همى برفروخت

نهنگ دژم بر کشیدى ز آب

بدم در کشیدى ز گردون عقاب

زمین گشت بى‏مردم و چارپاى

همه یک سر او را سپردند جاى

چو دیدم که اندر جهان کس نبود

که با او همى دست یارست سود

بزور جهاندار یزدان پاک

بیفگندم از دل همه ترس و باک

میان را ببستم بنام بلند

نشستم بران پیل پیکر سمند

بزین اندرون گرزه گاوسر

ببازو کمان و بگردن سپر

برفتم بسان نهنگ دژم

مرا تیز چنگ و ورا تیز دم

مرا کرد پدرود هر کو شنید

که بر اژدها گرز خواهم کشید

ز سر تا بدمّش چو کوه بلند

کشان موى سر بر زمین چون کمند

زبانش بسان درختى سیاه

ز فر باز کرده فگنده براه

چو دو آبگیرش پر از خون دو چشم

مرا دید غرّید و آمد بخشم

گمانى چنان بردم اى شهریار

که دارم مگر آتش اندر کنار

جهان پیش چشمم چو دریا نمود

بابر سیه بر شده تیره دود

ز بانگش بلرزید روى زمین

ز زهرش زمین شد چو دریاى چین

برو بر زدم بانگ برسان شیر

چنانچون بود کار مرد دلیر

یکى تیر الماس پیکان خدنگ

بچرخ اندرون راندم بى‏درنگ

چو شد دوخته یک کران از دهانش

بماند از شگفتى ببیرون زبانش

هم اندر زمان دیگرى همچنان

زدم بر دهانش بپیچید از ان

سدیگر زدم بر میان زفرش

بر آمد همى جوى خون از جگرش

چو تنگ اندر آورد با من زمین

بر آهختم این گاوسر گرز کین

بنیروى یزدان کیهان خداى

بر انگیختم پیل تن را ز جاى

زدم بر سرش گرزه گاو چهر

برو کوه بارید گفتى سپهر

شکستم سرش چون تن ژنده پیل

فرو ریخت زو زهر چون رود نیل

بزخمى چنان شد که دیگر نخاست

ز مغزش زمین گشت با کوه راست

کشف رود پر خون و زرداب شد

زمین جاى آرامش و خواب شد

همه کوهساران پر از مرد و زن

همى آفرین خواندندى بمن

جهانى بران جنگ نظّاره بود

که آن اژدها زشت پتیاره بود

مرا سام یک زخم از ان خواندند

جهان زر و گوهر بر افشاندند

چو زو بازگشتم تن روشنم

برهنه شد از نامور جوشنم

فرو ریخت از باره بر گستوان

وزین هست هر چند رانم زیان

بران بوم تا سالیان بر نبود

جز از سوخته خار خاور نبود

چنین و جزین هر چه بودیم راى

سران را سر آوردمى زیر پاى

کجا من چمانیدمى باد پاى

بپرداختى شیر درّنده جاى

کنون چند سالست تا پشت زین

مرا تختگاه است و اسپم زمین‏

همه گرگساران و مازندران

بتو راست کردم بگرز گران‏

نکردم زمانى برو بوم یاد

ترا خواستم راد و پیروز و شاد

کنون این بر افراخته یال من

همان زخم کوبنده کوپال من‏

بدان هم که بودى نماند همى

برو گردگاهم نماند همى‏

کمندى بینداخت از دست شست

زمانه مرا باژگونه ببست‏

سپردیم نوبت کنون زال را

که شاید کمربند و کوپال را

یکى آرزو دارد اندر نهان

بیاید بخواهد ز شاه جهان‏

یکى آرزو کان بیزدان نکوست

کجا نیکوئى زیر فرمان اوست‏

نکردیم بى‏راى شاه بزرگ

که بنده نباید که باشد سترگ‏

همانا که با زال پیمان من

شنیدست شاه جهان بان من‏

که از راى او سر نپیچم بهیچ

درین روزها کرد زى من بسیج‏

بپیش من آمد پر از خون رخان

همى چاک چاک آمدش زاستخوان

مرا گفت بردار آمل کنى

سزاتر که آهنگ کابل کنى‏

چو پرورده مرغ باشد بکوه

نشانى شده در میان گروه‏

چنان ماه بیند بکابلستان

چو سرو سهى بر سرش گلستان‏

چو دیوانه گردد نباشد شگفت

از و شاه را کین نباید گرفت‏

کنون رنج مهرش بجایى رسید

که بخشایش آرد هر آن کس بدید

ز بس درد کو دید بر بى‏گناه

چنان رفت پیمان که بشنید شاه

گسى کردمش با دلى مستمند

چو آید بنزدیک تخت بلند

همان کن که با مهترى در خورد

ترا خود نیاموخت باید خرد

چو نامه نوشتند و شد راى راست

ستد زود دستان و بر پاى خاست‏

چو خورشید سر سوى خاور نهاد

نخفت و نیاسود تا بامداد

چو آن جامه سوده بفگند شب

سپیده بخندید و بگشاد لب

بیامد بزین اندر آورد پاى

بر آمد خروشیدن کرّه ناى‏

بسوى شهنشاه بنهاد روى

ابا نامه سام آزاده خوى

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن