رزم ايرانيان و تورانيان
فرستادن افراسیاب، خاقان و کاموس را به یارى پیران
چو خورشید بر زد ز خرچنگ چنگ
بدرّید پیراهن مشک رنگ
به پیران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جاى بىمر سپاه
سپاهى که دریاى چین را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد
نخستین سپهدار خاقان چین
که تختش همى بر نتابد زمین
تنش زور دارد چو صد نرّه شیر
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
یکى مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
چو خورشید بر زد ز خرچنگ چنگ
بدرّید پیراهن مشک رنگ
به پیران فرستاده آمد ز شاه
که آمد ز هر جاى بىمر سپاه
سپاهى که دریاى چین را ز گرد
کند چون بیابان بروز نبرد
نخستین سپهدار خاقان چین
که تختش همى بر نتابد زمین
تنش زور دارد چو صد نرّه شیر
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر
یکى مهتر از ماورالنهر بر
که بگذارد از چرخ گردنده سر
ببالا چو سرو و بدیدار ماه
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه
سر سرفرازان و کاموس نام
بر آرد ز گودرز و از طوس نام
ز مرز سپیجاب تا دشت روم
سپاهى که بود اندر آباد بوم
فرستادم اینک سوى کارزار
بر آرند از طوس و خسرو دمار
چو بشنید پیران بتوران سپاه
چنین گفت کاى سرفرازان شاه
بدین مژده شاه پیر و جوان
همه شاد باشید و روشن روان
بباید کنون دل ز تیمار شست
بایران نمانم بر و بوم و رست
سر از رزم و از رنج و کین خواستن
بر آسود و ز لشکر آراستن
بایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب
ز لشکر بر پهلوان پیش رو
بمژده بیامد همى نو بنو
بگفتند کاى نامور پهلوان
همیشه بزى شاد و روشن روان
بدیدار شاهان دلت شاد دار
روانت ز اندیشه آزاد دار
ز کشمیر تا برتر از رود شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد
نخست اندر آیم ز خاقان چین
که تاجش سپهرست و تختش زمین
چو منشور جنگى که با تیغ اوى
بخاک اندر آید سر جنگجوى
دلاور چو کاموس شمشیر زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
همه کارهاى شگرف آورد
چو خشم آورد باد و برف آورد
چو خشنود باشد بهار آردت
گل و سنبل جویبار آردت
ز سقلاب چون کندر شیر مرد
چو پیروز کانى سپهر نبرد
چو سگسار غرچه چو شنگل ز هند
هوا پر درفش و زمین پر پرند
چغانى چو فرطوس لشکر فروز
گهارگهانى گوگرد سوز
شمیران شگنى و گردوى و هر
پراگنده بر نیزه و تیغ زهر
تو اکنون سر افراز و رامش پذیر
کزین مژده برنا شود مرد پیر
ز لشکر توى پهلو و پیش رو
همیشه بزى شاد و فرمانت نو
دل و جان پیران پر از خنده گشت
تو گفتى مگر مرده بد زنده گشت
بهومان چنین گفت پیران که من
پذیره شوم پیش این انجمن
که ایشان ز راه دراز آمدند
پر اندیشه و رزمساز آمدند
ازین آمدن بىنیازند سخت
خداوند تاجاند و زیباى تخت
ندارند سر کم ز افراسیاب
که با تخت و گنجاند و با جاه و آب
شوم تا ببینم که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
کنم آفرین پیش خاقان چین
و گر پیش تختش ببوسم زمین
ببینم سر افراز کاموس را
برابر کنم شنگل و طوس را
چو باز آیم ایدر ببندم میان
بر آرم دم و دود از ایرانیان
اگر خود ندارند پایاب جنگ
بریشان کنم روز تاریک و تنگ
هرانکس که هستند زیشان سران
کنم پاى و گردن ببند گران
فرستم بنزدیک افراسیاب
نه آرام جویم بدین بر نه خواب
ز لشکر هرانکس که آید بدست
سرانشان ببرّم بشمشیر پست
بسوزم دهم خاک ایشان بباد
نگیریم زان بوم و بر نیز یاد
سه بهره ازان پس برانم سپاه
کنم روز بر شاه ایران سیاه
یکى بهره زیشان فرستم ببلخ
بایرانیان بر کنم روز تلخ
دگر بهره بر سوى کابلستان
بکابل کشم خاک زابلستان
سوم بهره بر سوى ایران برم
ز ترکان بزرگان و شیران برم
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که باشد تنى با روان
بر و بوم ایران نمانم بجاى
که مه دست بادا از یشان مه پاى
کنون تا کنم کارها را بسیچ
شما جنگ ایشان مجویید هیچ
بگفت این و دل پر ز کینه برفت
همى پوست بر تنش گفتى بکفت
بلشکر چنین گفت هومان گرد
که دل را ز کینه نباید سترد
دو روز این یکى رنج بر تن نهید
دو دیده بکوه هماون نهید
نباید که ایشان شبى بىدرنگ
گریزان برانند ازین جاى تنگ
کنون کوه و رود و در و دشت و راه
جهانى شود پر درفش سپاه