رزم ايرانيان و تورانيان

رزم کردن گیو و توس با کاموس

چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو

ز هامون بر آمد خروش چکاو

ز درگاه کاموس برخاست غو

که او بود اسپ افگن و پیش رو

سپاه انجمن کرد و جوشن بداد

دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زیر پیراهنش

کله ترگ بود و قبا جوشنش‏

بایران خروش آمد از دیده‏گاه

کزین روى تنگ اندر آمد سپاه‏

درفش سپهبد گو پیل تن

پدید آمد از دور با انجمن‏

وزین روى دیگر ز توران سپاه

هوا گشت برسان ابر سیاه‏

چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو

ز هامون بر آمد خروش چکاو

ز درگاه کاموس برخاست غو

که او بود اسپ افگن و پیش رو

سپاه انجمن کرد و جوشن بداد

دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زیر پیراهنش

کله ترگ بود و قبا جوشنش‏

بایران خروش آمد از دیده‏گاه

کزین روى تنگ اندر آمد سپاه‏

درفش سپهبد گو پیل تن

پدید آمد از دور با انجمن‏

وزین روى دیگر ز توران سپاه

هوا گشت برسان ابر سیاه‏

سپهبد سوارى چو یک لخت کوه

زمین گشته از نعل اسپش ستوه‏

یکى گرز همچون سر گاومیش

سپاه از پس و نیزه دارانش پیش‏

همى جوشد از گرز آن یال و کفت

سزد گر بمانى ازو در شگفت‏

وزین روى ایران سپهدار طوس

بابر اندر آورد آواى کوس‏

خروشیدن دیده‏بان پهلوان

چو بشنید شد شاد و روشن روان‏

ز نزدیک گودرز کشواد تفت

سوارى بنزد فریبرز رفت‏

که توران سپه سوى جنگ آمدند

رده بر کشیدند و تنگ آمدند

تو آن کن که از گوهر تو سزاست

که تو مهترى و پدر پادشاست‏

که گرد تهمتن بر آمد ز راه

هم اکنون بیاید بدین رزمگاه‏

فریبرز با لشکرى گرد نیو

بیامد بپیوست با طوس و گیو

بر کوه لشکر بیاراستند

درفش خجسته بپیراستند

چو با میسره راست شد میمنه

همان ساقه و قلب و جاى بنه‏

بر آمد خروشیدن کرّ ناى

سپه چون سپهر اندر آمد ز جاى‏

چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ

بهامون زمانى نبودش درنگ‏

سپه را بکردار دریاى آب

که از کوه سیل اندر آید شتاب‏

بیاورد و پیش هماون رسید

هوا نیلگون شد زمین ناپدید

چو نزدیک شد سر سوى کوه کرد

پر از خنده رخ سوى انبوه کرد

که این لشکرى گشن و کنداورست

نه پیران و هومان و آن لشکرست‏

که دارید ز ایرانیان جنگجوى

که با من بروى اندر آرند روى‏

ببینید بالا و برز مرا

برو بازوى و تیغ و گرز مرا

چو بشنید گیو این سخن بردمید

بر آشفت و تیغ از میان بر کشید

چو نزدیک‏تر شد بکاموس گفت

که این را مگر ژنده پیلست جفت‏

کمان بر کشید و بزه بر نهاد

ز دادار نیکى دهش کرد یاد

بکاموس بر تیرباران گرفت

کمان را چو ابر بهاران گرفت‏

چو کاموس دست و گشادش بدید

بزیر سپر کرد سر ناپدید

بنیزه در آمد بکردار گرگ

چو شیرى برافراز پیلى سترگ‏

چو آمد بنزدیک بدخواه اوى

یکى نیزه زد بر کمرگاه اوى‏

چو شد گیو جنبان بزین اندرون

ازو دور شد نیزه آبگون‏

سبک تیغ را بر کشید از نیام

خروشید و جوشید و بر گفت نام‏

به پیش سوار اندر آمد دژم

بزد تیغ و شد نیزه او قلم‏

ز قلب سپه طوس چون بنگرید

نگه کرد و جنگ دلیران بدید

بدانست کو مرد کاموس نیست

چنو نیزه‏ور نیز جز طوس نیست‏

خروشان بیامد ز قلب سپاه

بیارى بر گیو شد کینه‏خواه‏

عنان را بپیچید کاموس تنگ

میان دو گرد اندر آمد بجنگ‏

ز تگ اسپ طوس دلاور بماند

سپهبد برو نام یزدان بخواند

به نیزه پیاده به آوردگاه

همى گشت با او بپیش سپاه‏

دو گرد گرانمایه و یک سوار

کشانى نشد سیر زان کارزار

برین گونه تا تیره شد جاى هور

همى بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونه آبنوس

پراگنده گشتند کاموس و طوس‏

سوى خیمه رفتند هر دو گروه

یکى سوى دشت و دگر سوى کوه‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن