رزم ايرانيان و تورانيان
آمدن خاقان چین به هماون
چو پیران بنزدیک لشکر رسید
در و دشت از سمّ اسپان ندید
جهان پر سراپرده و خیمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
ز دیباى چینى و از پرنیان
درفشى ز هر پرده در میان
فرو ماند و زان کارش آمد شگفت
بسى با دل اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا رزمگاه
سپهر برینست گر تاج و گاه
بیامد بنزدیک خاقان چین
پیاده ببوسید روى زمین
چو پیران بنزدیک لشکر رسید
در و دشت از سمّ اسپان ندید
جهان پر سراپرده و خیمه بود
زده سرخ و زرد و بنفش و کبود
ز دیباى چینى و از پرنیان
درفشى ز هر پرده در میان
فرو ماند و زان کارش آمد شگفت
بسى با دل اندیشه اندر گرفت
که تا این بهشتست یا رزمگاه
سپهر برینست گر تاج و گاه
بیامد بنزدیک خاقان چین
پیاده ببوسید روى زمین
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت
بپرسید بسیار و بنواختش
بر خویش نزدیک بنشاختش
بدو گفت بخبخ که با پهلوان
نشینم چنین شاد و روشن روان
بپرسید زان پس کز ایران سپاه
که دارد نگین و درفش و کلاه
کدامست جنگى و گردان کیند
نشسته برین کوه سر بر چیند
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که بیدار دل باش و روشن روان
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردى بپرسش دل بنده شاد
ببخت تو شادانم و تن درست
روانم همى خاک پاى تو جست
از ایرانیان هرچ پرسید شاه
نه گنج و سپاهست و نه تاج و گاه
بىاندازه پیکار جستند و جنگ
ندارند از جنگ جز خاره سنگ
چو بىکام و بىنام و بىتن شدند
گریزان بکوه هماون شدند
سپهدار طوس است مردى دلیر
بهامون نترسد ز پیکار شیر
بزرگان چو گودرز کشوادگان
چو گیو و چو رهّام ز آزادگان
ببخت سر افراز خاقان چین
سپهبد نبیند سپه را جزین
بدو گفت خاقان که نزدیک من
بباش و بیاور یکى انجمن
یک امروز با کام دل مى خوریم
غم روز ناآمده نشمریم
بیاراست خیمه چو باغ بهار
بهشتست گفتى برنگ و نگار