باب اول در عبرت پادشاهان

حکایت سرهنگ زاده

سرهنگ زاده را بر در سرای اغلمش دیدم که عقل و کیاستی و فهم و فراستی زایدالوصف داشت، هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیه ی او پیدا
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى

فی الجمله مقبول نظر افتاد که جمال صورت و معنی داشت و خردمندان گفته اند توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال .

ابنای جنس او بر منصب او حسد بردند و به خیانتی متهم کردند و در کشتن او سعی بی فایده نمودند . دشمن چه زند چو مهر باشد دوست؟ ملک پرسید که موجب خصمی اینان در حق تو چیست؟ گفت : در سایه ی دولت خداوندی دام ملکه همگنان را راضی کردم مگر حسود را که راضی نمی شود الا به زوال نعمت من و اقبال و دولت خداوند باد.

توانم آن که نیازارم اندرون کسى

حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است

بمیر تا برهى اى حسود کین رنجى است

که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست

شوربختان به آرزو خواهند

مقبلان را زوال نعمت و جاه

گر نبیند به روز شب پره چشم

چشمه آفتاب را چه گناه ؟

راست خواهى هزار چشم چنان

کور، بهتر که آفتاب سیاه

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *