باب سوم در فضيلت قناعت

حکایت آز بگذار و پادشاهى کن

درویشی را شنیدم که به غاری در نشسته بود و در به روی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را درچشم همت او شوکت و هیبت نمانده .

هر که بر خود در سوال گشود

تا بمیرد نیازمند بود

آز بگذار و پادشاهى کن

گردن بى طمع بلند بود

یکی از ملوک آن طرف اشارت کرد که توقع به کرم اخلاق مردان چنین است که به نمک با ما موافقت کنند . شیخ رضا داد . بحکم آنکه اجابت دعوت سنت است. دیگر روز ملک بعذر قدمش رفت . عابد از جای برجست و در کنارش قرار گرفت و تلطف کرد و ثنا گفت. چو غایب شد یکی ا زاصحاب پرسید شیخ را که چندین ملاطفت امروز با پادشه که تو کرد ی خلاف عادت بود و دیگر ندیدیم . گفت : نشنیده ای که گفته اند :

هر که را بر سماط بنشستى

واجب آمد به خدمتش برخاست

گوش تواند که همه عمر وى

نشنود آواز دف و چنگ و نى

دیده شکیبد ز تماشاى باغ

بى گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود بالش آگنده پر

خواب توان کرد خزف زیر سر

ور نبود دلبر همخوابه پیش

دست توان کرد در آغوش خویش

وین شکم بى هنر پیچ پیچ

صبر ندارد که بسازد به هیچ

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *