سهراب سپهری فرزند اسد الله سپهری در سال ۱۳۰۷ در روز ۱۵ مهر ماه به دنیا آمد. کودکی خود را در کاشان در باغی بزرگ به سر آورد. این باغ که یکی از باغهای زیبای کاشان بود به اجداد وی تعلق داشت. در خاندان سپهری بزرگ مردانی ظهور کرده بودند که نامشان در تاریخ ادب و هنر ایران ثبت شده است. در میان اجداد پدری سپهری نام مورخ الدوله نویسنده ناسخ التواریخ بیش از همه معروف است…
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی.
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستانی ، بهتر از آب روان.
و خدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب، روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پی«تکبیره الاحرام» علف می خوانم،
پی «قد قامت» موج.
کعبه ام بر لب آب ،
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود
شهر به شهر.
«حجر الاسو » من روشنی باغچه است.
اهل کاشانم.
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ، … می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است.
کودکی :
او نیز بخش مهمی از زندگی و عمر خویش را در این باغ به سر آورده بود و پس از آنکه در فنون تاریخ نویسی به حدی بالا رسید توسط دربار قاجار به تهران احضار شد ولی این باغ همچنان پابرجا بود. تقدیر چنین بود که پس از گذشت سالیان سال کودکی در این باغ به نشو و نما بنشیند که از اوایل کودکی خویش دارای طبعی سرشار و روانی زیبا بود. سپهری که بعدها به عنوان یکی از بزرگترین شاعران طبیعت گرا و طبیعت شناس ایران مورد قبول همگان قرار گرفت، این جنبه مهم از شخصیت خویش را وام دار بزرگ شدن در این باغ بود که به سان پنجرهای بزرگ به آفاق طبیعت گشوده شده بود. آری بی گمان نقش این باغ و طبیعت بکر کاشان در استغراق سپهری در جلوههای عمیق طبیعت آن چنان پر رنگ و ملموس است که هرگز نمیتوان آن را نادیده گرفت. بی جهت نبود که او پس از آن که به یکی از نقاشان بزرگ ایران زمین بدل شد و در تهران آوازهای بزرگ یافت، علی رغم معروف بودن و علی رغم سرگرمیهای گوناگون کاری، هر گاه که فرصت مییافت خود را به کاشان میرساند و در خلوت این باغ به فکر فرو میرفت.کوتاه سخن این که نمیتوان از زندگی سپهری سخن به میان آورد ولی از باغی که در آن بزرگ شد سخن نگفت.واقع این است که هویت سپهری از جست وخیزهای کودکانه او در باغی شروع میشود که ذکر آن در شعرش زیباترین ذکر است: باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود.
باری، سپهری در نخستین سالهای زندگی با روحی ظریف و روانی لطیف چشم به نظاره هستی گشود و طبق سنت خانواده که هنر آموزی جزو اصول آن به شمار میرفت در سالهای نخستین زندگی با مظاهری از هنر آشنا شد و آن گاه راه به مکتب و مدرسه برد. کودکی او یک کودکی زیبا و منحصر به فرد بود به گونهای که هیچ گاه نتوانست زیباییهای آن را فراموش کند. او هم زمان با درس آموزی در دبستان به محیط پیرامون خویش و انسان هایی که در کسوتهای گوناگون میدید نظر داشت. شاید بتوان گفت از همان آغاز شاعر بود زیرا نگاه او به زندگی درست از همان اوان شکل گرفته است. بنابراین کودکی سپهری یک کودکی عادی و معمولی نیست بلکه کودکی شاعر بزرگی است که الفبای شعری خویش را از کوله بار کودکی اش اندوخته و آموخته است. شعر او گواه این حقیقت است که سپهری بخشی از موجودیت فکری خویش را مدیون عهد صغر است.
ترکیب خانوادگی خاندان سپهری با وجود عموهایی هنرمند این اجازه را به طفل نوباوه داده بود که با تجربیات از نزدیک در تماس باشد. خاطرات سپهری نشان دهنده ماجراهای شیرین و عزیزی است که در متن آن ذوق و صفا به چشم میخورد. این ذوق و این صفا بعدها نه تنها از بین نمیرود و نه تنها کاسته نمیشود بلکه روبه تکامل و ازدیاد دارد شاید بتوان گفت:مراحل پس از کودکی سهراب، شرحی است بر زیباییهای بی پایان یک زندگی کودکانه. سپهری در کودکی خود بود و بعدها هر اندازه که پیش رفت و بالندگی یافت، بر قوس خود وی دوایری دیگر افزوده شد.
.
جوانی
دوران درس آموزی سپهری در دبستان به شکل معمولی سپری شد. مثل همه کودکان مشق مینوشت، مثل همه کودکان بازیگوش بود، مثل همه کودکان از معلم میترسید، مثل همه کودکان از تعطیلات خوشش میآمد و مثل همه کودکان تنبیه میشد. اما او در چندین صفت با همه کودکان فرق داشت:
اول این که عشقی عجیب به نقش داشت بنابر این مثل همه کودکان نقاشی نمیکرد بلکه مثل خودش نقاشی میکرد. دومین تفاوت او با کودکان هم سن و سالش این بود که در خانه شور و شر به پا میکرد ولی در مدرسه کودکی معصوم و طفلی بسیار مودب بود. بنابر این تنبیه شدن او در مدرسه هیچ وقت به خاطر بازیگوشی یا شلوغی نبود بلکه به جهت این بود که بیش از اندازه نقاشی میکرد. فراموش نکردهایم یکی از معلمانش وقتی ذوق عجیب او به کشیدن عکسهای مختلف از دار و درخت و در و دیوار و اسب و جنگل را دیده بود با دل سوزی به او گفته بود:و همین نقاشی یک روز تو را بدبخت خواهد کرد.
معلم درست میگفت اما سخن او درباب این کودک هرگز مصداق نداشت زیرا این کودک کودکی معمولی نبود. درست که پشت نیمکت نشسته بود ولی بیش از کودکان نیمکت نشین میدانست. درست که هر روز راه دبستان میپیمود ولی استعدادی در جبین داشت که منتظر بود پرده کودکی کنار رود تا او شکوفا شود. این شکوفایی زمانی آغاز شد که پس از تحمل روزهای کند و تند دبستان او راه به دبیرستان برد. نخستین جلوههای طبع شاعرانه وجود این کودک نقش دوست را از چنگال نقش رها کرد.بدین سان عنصر دیگری در زندگی وی نمایان شد که اجازه نمیداد یک بعدی بودند شخصیت او را در خود فرو برد. همین که در ۱۷ سالگی دیوانی را به چاپ سپرد نشان از آن دارد که استعداد در وجود او همواره راهی به جولان میجست.
آشنایی با چهرههای فرهنگی شهر کوچک کاشان این اجازه را به سپهری نوجوان میداد که به مقولاتی فراتر و بزرگتر فکر کند. از این رو سهراب هنوز پا به جوانی نگذاشته بود که در تعدادی از هنرهای رایج و مرسوم دستی بر آتش داشت. خط زیبا،نقش زیبا، شعر زیبا و نگاه زیبا اوصاف آن روزگاران شخصیتی است که بعدها هیچ یک از هنرهای خویش را از دست نداده است.
سپهری در ایام جوانی این توفیق را داشت که مجمع الجزایر هنرهایی اصیل و ارزشمند شود.در میان هنرهای او در این عهد، چیزی که بیش از همه مهم است بیان زیبایی است که صفت او محسوب میشود. همین صفت است که اخلاق و منش او را به منشی پر از جذابیت بدل کرده است. جذابیت سپهری چنان بود که از دید هیچ کس مخفی نمیماند. دوستان او راویان خاطراتی هستند که در یک سوی آن قضایای تمام شده قرار دارد و در یک سوی آن جذابیت پایانناپذیر جوانی که میرفت فتح کند: فتح زندگی، فتح هنر، فتح آینده و سرانجام فتح جاودانگی.
جاودانگی سهراب سپهری درست از جوانی اش شروع شد. هنوز جوان بود که الفبای فرزانگی را از روحش به سر انگشت ظهور آورد. نگاه فراخ او به پدیدههای ملموس و ناملموس که بعدها عناصر شعر و شعور او را تشکیل دادند همگی میراث بازمانده ایام جوانی سپهری هستند.
تحصیلات
اشتغال جدی به درس و بحث و تمرکز بسیار قوی به پدیده هنر جوانی سپهری را در عرصهای پر روح ناپدید کرده است. آری، سپهری جوانی خویش را به پای هنر نهاد و دمی نیاسود. این اندازه تمرکز و هنر وری نشان از آن دارد که او در هنر به جست و جوی حقیقت و خویشتن مشغول بود.
شتافتن به عرصههای بعد که خود را در تحصیلات دانشگاهی و مشغول شدن در کارهای اداری نمایان میکند هرگز نمیتواند اشتیاق جدی سپهری به مقولات هنر را از بین ببرد. گویا عهد بسته بود همه چیز را به خدمت هنر بیاورد: از درس تا کار و از سمتهای اجتماعی تا مقولاتی که برای آینده نیاز داشت.
او حتی در دوره تحصیل در دانشگاه نیز بیش از آن که به کتابهای درسی بیاندیشد به شکار جلوههای هنری زمان میگذاشت. از این روست که خاطراتش تماماً خاص و استثنایی هستند.
باز شدن پنجره ی سفر زندگی وی را به افقی وسیعتر رهنمون میشود. سپهری با پیوستن به قافله ی سفر شروعی دیگر را رقم میزند. گویاطفل وجودی او منتظر دستی بود که تا تولد دوباره را تجربه کند و آن گاه در زندگی و آثارش نمایان شود. این دست بی گمان دست سفر بود: سفر در اقطار زمین و زمین را زیر گامهای تجربه لمس کردن.
سهراب سپهری پس از آنکه تحصیلات خویش را به پایان برد، در نخستین انتخاب دست به انتخابی بزرگ زد. این انتخاب، انتخاب حرکت و تحرک بود. از این رو تن به حرکت داد و راه رفت: از شرق تا غرب و چنین است که او را در دهههای میانی زندگی اش هرگز ثابت و ساکن نمیبینیم بلکه هر روز در جایی است. اگر روزی در کارگاه نقاشی خویش است، چند روزی در زیر خیمه طبیعت به نظاره ایستاده است. اگر روزی با دوستی قرار سکوت میگذارد، چند روزی با مادر طبیعت قرار هم سخنی میگذارد.
آری، قرار سکوت زیرا سپهری هرگز در جمعها لب به سخن نمیگشود. در زندگی او سکوت و تفکر یکی از پررنگترین مسایل است که تا امروز مورد توجه قرار نگرفته است. سپهری زندگی خویش را وقف خاموشی و نگریستن کرده بود. از این رو بود که هیچ کس از اصحاب هنر سخنی را از او به یاد ندارد که در رد و اثبات کسی بر زبان آورده باشد. منش سپهری نگریستن و گذشتن بود.منطق او منطق نبرد نبود بلکه این گونه سامان گرفته بود که همواره با مدارا سپری شود. او انسانی منزوی نبود ولی به غایت منضبط و قانون مدار بود. سپهری به دوست گرفتن و دوست داشتن عقیدهای ژرف داشت ولی هیچ گاه خود را از چارچوب انسانی و اخلاقی که برای خود تعریف کرده بود، خارج نمیکرد.
حوادث زندگی او چه کوچک و چه بزرگ و چه جدی و چه غیر جدی در نهایت به انسان و طبیعت ختم میشود. زندگی نامه او زندگی نامه انسانی است که راه سفر در پیش گرفته و به اوج سفر میکند. این اوج یک روز در شعر تجلی میکند و یک روز در نقاشی. این جا باید ایستاد: سپهری مدار زندگی خویش را این گونه رقم زد که پیوسته در حال حرکت و شدن باشد.این شدن به شکل پرواز صورت میگیرد و این پرواز دو بال دارد: شعر و نقاشی.
از دهه ۱۳۳۰ که سفرهای سپهری به خاور و باختر آغاز میشود، او از تیررس معلومات و خاطرات دور میافتد. چنین مینماید که زندگی او در این برههها نامعلوم و نامشخص است اما هرگز چنین نیست زیرا در حقیقت اگر قواعد زندگی او را در نظر بگیریم که مقداری از آنها در این زندگی نام مورد اشاره قرار گرفت خواهیم دید او همواره در مسیر زندگی به سمت جلو میشتابد. کوتاه سخن این که زندگی نامه او زندگی انسان پر شوری است که با اسلوب خاص خودش زندگی خویش را به سر آورده و در نهایت به توفیقی بزرگ و کم نظیر دست یافته است.
رفتار بزرگ منشانه او با خانواده، دوستان، آشنایان،اصحاب هنر، اصحاب فکر و دیگر کسانی که در زندگی خویش با آنها در تماس بود نشان دهنده غنای روز افزون حیات انسانی است که نمیتوان در باب او به مسائل متداولی چون: تولد، تحصیل، حادثه، کار، ازدواج، شغل، پول، ادعا، دیده شدن، استاد شدن و سرانجام مرگ بسنده کرد.
زندگی نامه او حاوی فرم خاصی است که فراتر از مسائل زاده شدن و از دنیا رفتن جلوه میکند. به عبارتی دیگر: ما در زندگی نامه سپهری با عناصری پر از زندگی و عشق و تبلور و زیبایی مواجه هستیم. این عناصر هم در شعر او و هم در نقاشی او به زیباترین وجه ممکن بازتاب یافته است. اکنون بی هیچ واهمهای به سهولت میتوان گفت: زندگی نامه سپهری، نقاشیهای او و شعرهای اوست. هر چند که انسان بود و مثل آدمیزادگان در زمین میزیست، اما چنان کرده بود که گویا زمین در او میزیست.
او وقتی میگفت: من به آغاز مین نزدیکم، در حقیقت زندگی نامهء خویش را با کوتاهترین جمله ممکن بیان میکرد، بی آنکه سخنی از سال و زاد و جا و شهر و مکان به زبان آورده باشد. شاید بتوان ادعا کرد: بند بند شهرهای سپهری و نقش نقش نقاشیهای او بریدهای از زندگی اوست که کل زندگی اش را در خودش جا داده است. این موضوع اندازه واضح است که شاید لازم نباشد به نمونهای خاص اشاره کنیم.
صدای پای آب که در دهه ۳۰ ساخته شد، به وضوح نشان میدهد که سپهری در مجرای زندگی هر لحظه در حال نگارش زندگی و زیست نامه خود بود.
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
یا که در بیشه دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید
اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آن جا، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالادست، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند، که شقاق چه گلی است.
بی گمان آن جا آبی، آبی است.
غنچه ای می شکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
سپهری دهه اول و دوم زندگی خویش را با علم و هنر به سر آورد. دهه سوم زندگیاش را به تجربه اندوزی و سفر و دهه چهار زندگی خویش را بیشتر به سفرهای دراز اختصاص داد. در این دوره بود که بارها و بارها به: ژاپن، فرانسه، ایتالیا، هندوستان، آمریکا، و بسیاری دیگر از کشورهای شرق و غرب سفر کرد. بسیاری از آگاهان زندگی و شعر وی را تأثیر پذیرفته از تعالیم خاور دور و ادیان هند و بودا میدانند. برخی دیگر معتقد شدهاند که او تحت تأثیر ادیان ژاپن بوده است، اما درست این است که او انسانی بود که تعالایم خویش را از زندگی میگرفت و هرگز هیچ یک از میراثهای درست و منطقی زندگی را نفی نمیکرد. برای او آنچه مهم بود، قرار داشتن در مدار زندگی بود، نه شرق و غرب. بنابراین خط پر رنگ حیات او، در این نکته خلاصه میشود که در جستجوی زندگی به راه افتاده بود و قصد داشت تا آخرین قلمرو پیش برود.
در این میان آشنایی و رفاقت او با ستونهای بزرگ ادب فارسی و بیش از همه نیما یوشیج و فروغ فرخزاد نشان دهنده کشش و ذوق اوست. سپهری با همه بزرگان شعری ایران ایام خود دوستی داشت، اما در بین آنها استقلال خود را حفظ میکرد. در هیچ یک از صفحات زندگی او به نمونهای از تنش و بحران برخورد نمیکنیم، بلکه راه او راه هنر است و در این راه سکوت را بر هر چیزی ترجیح میدهد.
بهترین شاهد این موضوع انتشار آرام و تدریجی آثارش است. سپهری آثار خود را در فضایی آرام و در ساکنترین و بی جنجالترین بخشهای دهه ۳۰ و ۴۰ به دست چاپ سپرد و پس از سال ۱۳۴۵ تا مدتهای مدیدی شعر نگفت. در هیچ یک از زندگی نامههای موجود از علت این موضوع سخن به میان نیامده است و کسی نخواسته است که بداند چرا شاعرِ صدای پای آب و مسافر و حجم سبز از سال ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۹ که پای از هستی بیرون کشید، چرا تنها ۱۴ قطعه شعر سروده است؟ این موضوع دارای دلایلی است که این زندگینامه مجال بازپرداخت ان را ندارد و امید است در جای خود به تفصیل آن را مورد اشاره قرار دهیم.
در نهایت: شاعر بزرگ عشق و هنر پس از تحمل یک دوره بیماری که حدود دو سال طول کشید، سرانجام در اول مرداد ۱۳۵۹ در سن ۵۲ سالگی بدورد حیات گفت، در حالی که تنها شاعری بود که غنچه غنچه شعرش بوی زندگی میداد و تنها شاعری بود که بیشترین حجم شعر را در سر زبان مردمان روزگار خود داشت.
طبق وصیتش او را به زادگاه خودش در مشهد اردهال منتقل نمودند و با قطعهای که بر حسب تصادف از حجم سبز انتخاب شد، سنگ قبری برایش نهادند که به وضوح فریاد میزد:
به سراغ من اگر می آیید
نرم و اهسته بیایید
مباد که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من.
ندای آغاز :
کفش هایم کو،کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
و نسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کسی زاغچه یی را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم می گیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری
– دختر بالغ همسایه –
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.
چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
(مثلاً شاعره یی را دیدم
آن چنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واوه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفش هایم کو؟ کفش هایم کو؟
.