شعراقرن دهم هجری - 873 الی 970 شمسی

زندگی نامه جمال الدین سیدی محمد متخلص به عرفی

جمال الدین سیدی محمد متخلص به عرفی از شاعران بزرگ قرن دهم هجری است . وی در سال  935 – 963 هجری – در شیراز دیده به جهان گشود . دوران کودکی و نوجوانی وی تا سن بیست سالگی در شیراز گذشت  و در همان جا به کسب ادب و بعضی مقدمات علمی پرداخت و به قدر وسع از موسیقی و ادوار مهارت یافت و در خط نسخ  نیز دست بر آورد و روی به شعر نهاد

عرفی تخلص خویش را از شغل پدر که سمت داروغه شهر ؛ که با قوانین عرفی و شرعی سرو کار داشت گرف . وی از جوانی به شعر سرودن پرداخت و پیش از رفتن به هند به شیوه فغانی شیرازی شعر می گفت . عرفی شاعری مغرور بود و از آنچه تذکره نویسان یاد کرده اند و از شعرش نیز میدانسته می شود .

عرفی یکی از شاعران توانای سبک هندی میباشد و به خصوص قصایدش در این سبک تشخیص و امتیازی دارد و تا حدی میتوان او را صاحب سبک خاص دانست . غزلیاتش سرشار از اندیشه های باریک و استعاره های بدیع و تازه هست . اگر چه از نظر لفظ چندان استوار نیست .

از آنچه گفته اند در جوانی از ظاهری زیبا بهره مند بود اما در بیست سالگی به علت آبله زیبایی ظاهر را از دست داد و راه هند پیش روی نهاد و در آنجا شهرت یافت .

عروفی از راه بندر جرون به دکن رفت ولی آنجا نماند و به شمال هندوستان ، فتحپور سیگری ، نقر جلال الدین اکبر شاه رفت لیکن در آن هنگام پادشاه متوجه کابل شده بود و در پایتخت به سر نمیبرد و ناگزیر به خانه فیضی ، ملک الشعرای جلال الدین اکبر رفت و آن شاعر بزرگ او را به گرمی پذیرفت و به واسطه وا بود که عرفی با مسیح الدین حکیم که از علمای مشهور بود آشنایی یافت و به خدمتش در آمد و پس از مرگ وی به خدمت عبدالرحیم خانخانان سپهسالار ادب پرور جلال الدین اکبر راه یافت و چندی با او در حیدر اباد بود و سپس به دربار جلال الدین اکبر رفت  و تعلق خاطر خاصی نسبت به شاهزاده سلیم ملقب به جهانگیر پسر پادشاه پیدا کرد

عرفی در هند و عثمانی – ترکیه – بیش از ایران شهرت داشته و شاعران ترک زبان به شیوه شاعری وی تمایل زیادی داشتند

آثار وی :

                   دیوان قصاید و غزلیاتش

 مثنوی به نامه های :

  1. مجمع الابکار – ۱۴۰۰ بیت به تقلید از مخزن الاسرار نظامی
  2. فرهاد و شیرین – به تقلید از خسرو و شیرین نظامی که نا تمام مانده
  3. ساقی نامه

 

جهان بگشتم و دردا به هیچ شهر و دیار         نیافتم که فروشند بخت در بازار

کفن بیاور و تابوت و جامعه نیلی کن             که روزگار طبیب  است و عافیت بیمار

مرا زمانه طناز دسته بسته و تیغ                 زند به فرقم و گوید که هان سری میخار

زمانه مرد مصاف است و من ز ساده دلی      کنم جوشن تدبیر و هم دفع مضار

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد              من ابلهانه گریزم در آبگینه حصار

عجب که نشکنم این کارگاه مینایی               که شیشه خالی و من در لجاجتم ز خمار

 

تحفه مرهم نگیرد سینه افگار ما                سایه گل برنتابد گوشه دستار ما

باعثی دارد رواج سبحه کو تزویر کو          تا ببندد صد گره در رشته زنار ما

ما لب آلوده بر توبه بگشاییم لیک              بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما

آـش افروز تب عجزیم و کس هرگز ندید      جوشن تبخال شفاعت بر لب زنهار ما

مرحبا ای چاره آسان می گشایی کار خلق    ناخنی پس تیز داری زخنه یی در کار ما

ساکن میخانه ما باش عرفی ز آنکه هست   چشمه تو و صفا در سایه دیوار

 

 

.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن