دسته‌ها
بهمن

سپردن گشتاسپ شاهى به بهمن و مردن

چو شد روزگار تهمتن بسر

بپیش آورم داستانى دگر

چو گشتاسپ را تیره شد روى بخت

بیاورد جاماسپ را پیش تخت‏

بدو گفت کز کار اسفندیار

چنان داغ دل گشتم و سوکوار

که روزى نبد زندگانیم خوش

دژم بودم از اختر کینه کش‏

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان راز دارش پشوتن بود

مپیچید سرها ز فرمان اوى

مگیرید دورى ز پیمان اوى‏

یکایک بویدش نماینده راه

که اویست زیباى تخت و کلاه‏

بدو داد پس گنجها را کلید

یکى باد سرد از جگر بر کشید

دسته‌ها
بهمن

کین‏خواستن بهمن از بهر خون اسفندیار

چو بهمن بتخت نیا بر نشست

کمر بر میان بست و بگشاد دست‏

سپه را درم داد و دینار داد

همان کشور و مرز بسیار داد

یکى انجمن ساخت از بخردان

بزرگان و کار آزموده ردان‏

چنین گفت کز کار اسفندیار

ز نیک و بد گردش روزگار

همه یاد دارید پیر و جوان

هرانکس که هستید روشن روان‏

که رستم گه زندگانى چه کرد

همان زال افسونگر آن پیر مرد

فرامرز جز کین ما در جهان

نجوید همى آشکار و نهان‏

دسته‌ها
بهمن

در بند انداختن بهمن زال را

چو آمد بنزدیکى هیرمند

فرستاده‏یى بر گزید ارجمند

فرستاد نزدیک دستان سام

بدادش ز هر گونه چندى پیام‏

چنین گفت کز کین اسفندیار

مرا تلخ شد در جهان روزگار

هم از کین نوش آذر و مهر نوش

دو شاه گرامى دو فرّخ سروش‏

ز دل کین دیرینه بیرون کنیم

همه بوم زابل پر از خون کنیم‏

فرستاده آمد بزابل بگفت

دل زال با درد و غم گشت جفت‏

چنین داد پاسخ که گر شهریار

براندیشد از کار اسفندیار

بداند که آن بودنى کار بود

مرا زان سخن دل پر آزار بود

دسته‌ها
بهمن

رزم فرامرز با بهمن و کشته شدن او

غمى شد فرامرز در مرز بست

ز درد نیا دست کین را بشست‏

همه نامداران روشن روان

برفتند یک سر بر پهلوان‏

بدان نامداران زبان برگشاد

ز گفت زواره بسى کرد یاد

که پیش پدرم آن جهان دیده مرد

همى گفت و لبها پر از باد سرد

که بهمن ز ما کین اسفندیار

بخواهد تو این را ببازى مدار

پدرم آن جهان دیده نامور

ز گفت زواره بپیچید سر

نپذرفت و نشنید اندرز او

ازو گشت ویران کنون مرز او

دسته‌ها
بهمن

رها کردن بهمن زال را و بازگشتن به ایران

گرامى پشوتن که دستور بود

ز کشتن دلش سخت رنجور بود

بپیش جهاندار بر پاى خاست

چنین گفت کاى خسرو داد و راست‏

اگر کینه بودت بدل خواستى

پدید آمد از کاستى راستى‏

کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش

مفرماى و مپسند چندین خروش‏

ز یزدان بترس و ز ما شرم دار

نگه کن بدین گردش روزگار

یکى را برآرد بابر بلند

یکى زو شود زار و خوار و نژند

پدرت آن جهانگیر لشکر فروز

نه تابوت را شد سوى نیمروز

نه رستم بکابل بنخچیرگاه

بدان شد که تا نیست گردد بچاه‏

دسته‌ها
بهمن

به زنى گرفتن بهمن هماى را و جانشین کردنش

پسر بد مر او را یکى همچو شیر

که ساسان همى خواندى اردشیر

دگر دخترى داشت نامش هماى

هنرمند و بادانش و نیک راى‏

همى خواندندى ورا چهر زاد

ز گیتى بدیدار او بود شاد

پدر در پذیرفتش از نیکوى

بران دین که خوانى همى پهلوى‏

هماى دلافروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه‏

چو شش ماه شد پر ز تیمار شد

چو بهمن چنان دید بیمار شد

چو از درد شاه اندر آمد ز پاى

بفرمود تا پیش او شد هماى‏

بزرگان و نیک اختران را بخواند

بتخت گرانمایگان بر نشاند

چنین گفت کاین پاک تن چهر زاد

بگیتى فراوان نبودست شاد