چو شد روزگار تهمتن بسر
بپیش آورم داستانى دگر
چو گشتاسپ را تیره شد روى بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزى نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینه کش
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان راز دارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوى
مگیرید دورى ز پیمان اوى
یکایک بویدش نماینده راه
که اویست زیباى تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید
یکى باد سرد از جگر بر کشید