ایرج

رشک بردن سلم بر ایرج

بر آمد برین روزگار دراز

زمانه بدل در همى داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد

بباغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن‏

چو آمد بکار اندرون تیرگى

گرفتند پر مایگان خیرگى‏

بجنبید مر سلم را دل ز جاى

گونه‏تر شد بآیین و راى‏

دلش گشت غرقه بآز اندرون

باندیشه بنشست با رهنمون‏

بر آمد برین روزگار دراز

زمانه بدل در همى داشت راز

فریدون فرزانه شد سالخورد

بباغ بهار اندر آورد گرد

برین گونه گردد سراسر سخن

شود سست نیرو چو گردد کهن‏

چو آمد بکار اندرون تیرگى

گرفتند پر مایگان خیرگى‏

بجنبید مر سلم را دل ز جاى

گونه‏تر شد بآیین و راى‏

دلش گشت غرقه بآز اندرون

باندیشه بنشست با رهنمون‏

نبودش پسندیده بخش پدر

که داد او بکهتر پسر تخت زر

بدل پر ز کین شد برخ پر ز چین

فرسته فرستاد زى شاه چین‏

فرستاد نزد برادر پیام

که جاوید زى خرّم و شادکام‏

بدان اى شهنشاه ترکان و چین

گسسته دل روشن از به گزین‏

ز نیکى زیان کرده گوئى پسند

منش پست و بالا چو سرو بلند

کنون بشنو از من یکى داستان

کزین گونه نشنیدى از باستان‏

سه فرزند بودیم زیباى تخت

یکى کهتر از ما بر آمد ببخت‏

اگر مهترم من بسال و خرد

زمانه بمهر من اندر خورد

گذشته ز من تاج و تخت و کلاه

نزیبد مگر بر تو اى پادشاه‏

سزد گر بمانیم هر دو دژم

کزین سان پدر کرد بر ما ستم‏

چو ایران و دشت یلان و یمن

بایرج دهد روم و خاور بمن‏

سپارد ترا مرز ترکان و چین

که از تو سپهدار ایران زمین‏

بدین بخشش اندر مرا پاى نیست

بمغز پدر اندرون راى نیست‏

هیون فرستاده بگزارد پاى

بیامد بنزدیک توران خداى‏

بخوبى شنیده همه یاد کرد

سر تور بى‏مغز پر باد کرد

چو این راز بشنید تور دلیر

بر آشفت ناگاه برسان شیر

چنین داد پاسخ که با شهریار

بگو این سخن هم چنین یاددار

که ما را بگاه جوانى پدر

بدین گونه بفریفت اى دادگر

درختیست این خود نشانده بدست

کجا آب او خون و برگش کبست‏

ترا با من اکنون بدین گفت‏گوى

بباید بروى اندر آورد روى‏

زدن راى هشیار و کردن نگاه

هیونى فگندن بنزدیک شاه‏

زبان آورى چرب‏گوى از میان

فرستاد باید بشاه جهان‏

بجاى زبونى و جاى فریب

نباید که یابد دلاور شکیب‏

نشاید درنگ اندرین کار هیچ

کجا آید آسایش اندر بسیچ‏

فرستاده چون پاسخ آورد باز

برهنه شد آن روى پوشیده راز

برفت این برادر ز روم آن ز چین

بزهر اندر آمیخته انگبین‏

رسیدند پس یک بدیگر فراز

سخن راندند آشکارا و راز

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن