ایرج

کشته شدن ایرج بر دست برادران

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب

سپیده بر آمد بپالود خواب‏

دو بیهوده را دل بدان کار گرم

که دیده بشویند هر دو ز شرم‏

برفتند هر دو گرازان ز جاى

نهادند سر سوى پرده سراى‏

چو از خیمه ایرج بره بنگرید

پر از مهر دل پیش ایشان دوید

برفتند با او بخیمه درون

سخن بیشتر بر چرا رفت و چون‏

بدو گفت تور ار تو از ما کهى

چرا بر نهادى کلاه مهى‏

چو برداشت پرده ز پیش آفتاب

سپیده بر آمد بپالود خواب‏

دو بیهوده را دل بدان کار گرم

که دیده بشویند هر دو ز شرم‏

برفتند هر دو گرازان ز جاى

نهادند سر سوى پرده سراى‏

چو از خیمه ایرج بره بنگرید

پر از مهر دل پیش ایشان دوید

برفتند با او بخیمه درون

سخن بیشتر بر چرا رفت و چون‏

بدو گفت تور ار تو از ما کهى

چرا بر نهادى کلاه مهى‏

ترا باید ایران و تخت کیان

مرا بر در ترک بسته میان‏

برادر که مهتر بخاور برنج

بسر بر ترا افسر و زیر گنج‏

چنین بخششى کان جهانجوى کرد

همه سوى کهتر پسر روى کرد

نه تاج کیان مانم اکنون نه گاه

نه نام بزرگى نه ایران سپاه

چو از تور بشنید ایرج سخن

یکى پاکتر پاسخ افگند بن‏

بدو گفت کاى مهتر کام جوى

اگر کام دل خواهى آرام جوى‏

من ایران نخواهم نه خاور نه چین

نه شاهى نه گسترده روى زمین‏

بزرگى که فرجام او تیرگیست

بر آن مهترى بر بباید گریست‏

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

مرا تخت ایران اگر بود زیر

کنون گشتم از تاج و از تخت سیر

سپردم شما را کلاه و نگین

بدین روى با من مدارید کین‏

مرا با شما نیست ننگ و نبرد

روان را نباید برین رنجه کرد

زمانه نخواهم بازارتان

اگر دور مانم ز دیدارتان‏

جز از کهترى نیست آیین من

مباد آز و گردن کشى دین من‏

چو بشنید تور از برادر چنین

بابرو ز خشم اندر آورد چنین‏

نیامدش گفتار ایرج پسند

نبد راستى نزد او ارجمند

بکرسى بخشم اندر آورد پاى

همى گفت و بر جست هزمان ز جاى‏

یکایک بر آمد ز جاى نشست

گرفت آن گران کرسى زر بدست‏

بزد بر سر خسرو تاج دار

از و خواست ایرج بجان زینهار

نیایدت گفت ایچ بیم از خداى

نه شرم از پدر خود همینست راى‏

مکش مر مرا کت سرانجام کار

بپیچاند از خون من کردگار

مکن خویشتن را ز مردم کشان

کزین پس نیابى ز من خود نشان‏

بسنده کنم زین جهان گوشه

بکوشش فراز آورم توشه‏

بخون برادر چه بندى کمر

چه سوزى دل پیر گشته پدر

جهان خواستى یافتى خون مریز

مکن با جهاندار یزدان ستیز

سخن را چو بشنید پاسخ نداد

همان گفتن آمد همان سرد باد

یکى خنجر آبگون بر کشید

سراپاى او چادر خون کشید

بدان تیز زهر آبگون خنجرش

همى کرد چاک آن کیانى برش‏

فرود آمد از پاى سرو سهى

گسست آن کمرگاه شاهنشهى‏

دوان خون از آن چهره ارغوان

شد آن نامور شهریار جوان‏

جهانا بپروردیش در کنار

و ز آن پس ندادى بجان زینهار

نهانى ندانم ترا دوست کیست

بدین آشکارت بباید گریست‏

سر تاجور ز آن تن پیلوار

بخنجر جدا کرد و برگشت کار

بیاگند مغزش بمشک و عبیر

فرستاد نزد جهان بخش پیر

چنین گفت کاینت سر آن نیاز

که تاج نیاگان بدو گشت باز

کنون خواه تاجش ده و خواه تخت

شد آن سایه‏گستر نیازى درخت‏

برفتند باز آن دو بیداد شوم

یکى سوى ترک و یکى سوى روم‏

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن