رزم ايرانيان و تورانيان

رزم ایرانیان با تژاو

چو خورشید برزد ز گردون درفش

دم شب شد از خنجر او بنفش‏

غمى شد دل مرد پرخاش جوى

بدانست کو را بد آمد بروى‏

بر آمد خروش خروس و چکاو

کبوده نیامد بنزد تژاو

سپاهى که بودند با او بخواند

و زان جایگه تیز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بایران خروش آمد از دیده‏گاه‏

که آمد سپاهى ز ترکان بجنگ

سپهبد نهنگى درفشى پلنگ‏

چو خورشید برزد ز گردون درفش

دم شب شد از خنجر او بنفش‏

غمى شد دل مرد پرخاش جوى

بدانست کو را بد آمد بروى‏

بر آمد خروش خروس و چکاو

کبوده نیامد بنزد تژاو

سپاهى که بودند با او بخواند

و زان جایگه تیز لشکر براند

تژاو سپهبد بشد با سپاه

بایران خروش آمد از دیده‏گاه‏

که آمد سپاهى ز ترکان بجنگ

سپهبد نهنگى درفشى پلنگ‏

ز گردنکشان پیش او رفت گیو

تنى چند با او ز گردان نیو

برآشفت و نامش بپرسید ز وى

چنین گفت کاى مرد پرخاش جوى‏

بدین مایه مردم بجنگ آمدى

ز هامون بکام نهنگ آمدى‏

بپاسخ چنین گفت کاى نامدار

ببینى کنون رزم شیر سوار

بگیتى تژاوست نام مرا

بهر دم بر آرند کام مرا

نژادم بگوهر از ایران بُدست

ز گردان و ز پشت شیران بُدست

کنون مرزبانم بدین تخت و گاه

نگین بزرگان و داماد شاه‏

بدو گفت گیو این که گفتى مگوى

که تیره شود زین سخن آبروى‏

از ایران بتوران که دارد نشست

مگر خوردنش خون بود گر کبست‏

اگر مرزبانى و داماد شاه

چرا بیشتر زین ندارى سپاه‏

بدین مایه لشکر تو تندى مجوى

بتندى بپیش دلیران مپوى‏

که این پر هنر نامدار دلیر

سر مرزبان اندر آرد بزیر

گر ایدونک فرمان کنى با سپاه

بایران خرامى بنزدیک شاه‏

کنون پیش طوس سپهبد شوى

بگویى و گفتار او بشنوى‏

ستانمت زو خلعت و خواسته

پرستنده و اسپ آراسته‏

تژاو فریبنده گفت اى دلیر

درفش مرا کس نیارد بزیر

مرا ایدر اکنون نگینست و گاه

پرستنده و گنج و تاج و سپاه‏

همان مرز و شاهى چو افراسیاب

کس این را ز ایران نبیند بخواب‏

پرستار و ز مادیانان گله

بدشت گروگرد کرده یله‏

تو این اندکى لشکر من مبین

مرا جوى با گرز بر پشت زین‏

من امروز با این سپاه آن کنم

کزین آمدن‏تان پشیمان کنم‏

چنین گفت بیژن بفرّخ پدر

که اى نامور گرد پرخاشخر

سرافراز و بیدار دل پهلوان

به پیرى نه آنى که بودى جوان‏

ترا با تژاو این همه پند چیست

بترکى چنین مهر و پیوند چیست‏

همى گرز و خنجر بباید کشید

دل و مغز ایشان بباید درید

برانگیخت اسپ و برآمد خروش

نهادند گوپال و خنجر بدوش‏

یکى تیره گرد از میان بر دمید

بدان سان که خورشید شد ناپدید

جهان شد چو آبار بهمن سیاه

ستاره ندیدند روشن نه ماه‏

بقلب سپاه اندرون گیو گرد

همى از جهان روشنایى ببرد

بپیش اندرون بیژن تیز چنگ

همى بزمگاه آمدش جاى جنگ‏

و زان سوى با تاج بر سر تژاو

که بودیش با شیر درّنده تاو

یلانش همه نیک مردان و شیر

که هرگز نشدشان دل از رزم سیر

بسى بر نیامد برین روزگار

که آن ترک سیر آمد از کارزار

سه بهره ز توران سپه کشته شد

سر بخت آن ترک برگشته شد

همى شد گریزان تژاو دلیر

پسش بیژن گیو بر سان شیر

خروشان و جوشان و نیزه بدست

تو گفتى که غرّنده شیرست مست‏

یکى نیزه زد بر میان تژاو

نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو

گراینده بد بند رومى زره

بپیچید و بگشاد بند گره‏

بیفگند نیزه بیازید چنگ

چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ‏

بدان سان که شاهین رباید چکاو

ربود آن گرانمایه تاج تژاو

که افراسیابش بسر بر نهاد

نبودى جدا زو بخواب و بیاد

چنین تا در دژ همى تاخت اسپ

پس اندرش بیژن چو آذرگشسپ‏

چو نزدیکى دژ رسید اسپنوى

بیامد خروشان پر از آب روى‏

که از کین چنین پشت برگاشتى

بدین دژ مرا خوار بگذاشتى‏

سزد گر ز پس بر نشانى مرا

بدین ره بدشمن نمانى مرا

تژاو سرافراز را دل بسوخت

بکردار آتش رخش بر فروخت‏

فراز اسپنوى و تژاو از نشیب

بدو داد در تاختن یک رکیب‏

پس اندر نشاندش چو ماه دمان

بر آمد ز جا باره زیرش دنان‏

همى تاخت چون گرد با اسپنوى

سوى راه توران نهادند روى‏

زمانى دوید اسپ جنگى تژاو

نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو

تژاو آن زمان با پرستنده گفت

که دشوار کار آمد اى خوب جفت‏

فرو ماند این اسپ جنگى ز کار

ز پس بدسگال آمد و پیش غار

اگر دور از ایدر به بیژن رسم

بکام بداندیش دشمن رسم‏

ترا نیست دشمن بیکبارگى

بمان تا برانم من این بارگى‏

فرود آمد از اسپ او اسپنوى

تژاو از غم او پر از آب روى‏

سبکبار شد اسپ و تندى گرفت

پسش بیژن گیو کندى گرفت‏

چو دید آن رخ ماه روى اسپنوى

ز گلبرگ روى و پر از مشک موى‏

پس پشت خویش اندرش جاى کرد

سوى لشکر پهلوان راى کرد

بشادى بیامد بدرگاه طوس

ز درگاه بر خاست آواى کوس‏

که بیدار دل شیر جنگى سوار

دمان با شکار آمد از مرغزار

سپهدار و گردان پرخاش جوى

بویرانى دژ نهادند روى‏

ازان پس برفتند سوى گله

که بودند بر دشت ترکان یله‏

گرفتند هر یک کمندى بچنگ

چنانچون بود ساز مردان جنگ‏

بخمّ اندر آمد سر بارگى

بیاراست لشکر بیکبارگى‏

نشستند بر جایگاه تژاو

سواران ایران پر از خشم و تاو

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن